🪻قصه های اعضای کانال آرامش چهلسالگی (۳۵)
سلام آقای حلاجیان.
من یک بانوی متولد دیماه 57 هستم.چهل سالگی رو چند سال پیش بدون اینکه خودم متوجه بشم رد کردم.مطالب کانالتون رو با علاقهی زیاد دنبال میکنم.ما دوتا خواهر و دوتا برادریم. پدرم به رحمت خدا رفته. همسر خوب و مهربانی دارم و در کنار فرزندانمون روزگار آرامی سپری میکنیم.
همه چی توی خونهی خودم خوب و آروم و اوضاع روبراهه.ولی از طرف خواهر و برادرانم همیشه دغدغه و ناراحتی دارم. منو خواهرم باهم جاری هستیم.خواهرم ازم 5 سال بزرگتره. حدود 22 سال پیش .وقتی من تازه ازدواج کرده بودم ، شوهر خواهرم فوت کرد.و خواهرم با سه تا بچهی کوچیک تنها موند.به پای بچههاش نشست و با وجود آزارهای خانوادهی شوهر ، بچههاشو بزرگ کرد.منو همسرم هم همیشه پشتیبانش بودیم و به خاطر خواهرم ، میانهی همسرم با خانوادهش هم خوب نبود.
خوانوادهی همسرم در حق خواهرم و بچههای یتیمش خیلی نامهربانی و کم لطفی کردن. البته خواهرم هم در برابرشون قوی بود.
نمیخوام بگم توی این دعوا ، یکی مقصر و اون یکی بی تقصیر بود.چون معتقدم در هر دعوایی هر دو طرف به یه نسبتی مقصرن. ممکنه یکی بیشتر و اون یکی کمتر.در هر حال من باید همیشه طرفدار خواهرم میبودم و همسرم هم مدافع من.
الان دیگه بچهها بزرگ شدن. جاریها و شوهراشون پیر شدن و دیگه قدرت آزارهاشون کمتر شده.توی این دوران، بر من و همسرم خیلی سخت گذشت. هم کدورت بین شوهرم و خانوادهش بخاطر حمایتش از خواهرم و بچههاش، به وجود آمد. هم اذیتها و توقعات بیش از اندازهی خواهرم از ما ، مارو آزرده کرد.
حالا اختلافات با خانوادهی همسرم کم رنگتر شده. ولی همچنان توقعات و اذیتهای خواهرم بر ما باقی هست و شدتش روز به روز بیشتر میشه.
چند روز پیش که خیلی آزرده خاطر بودم، با مرور مطالب اعضای کانال به این نتیجه رسیدم که راضی کردن دیگران از محالاته.من خودمو صرف راضی کردن خواهرم کردم.عمرم با اینکه از طرف همسر و بچههای خودم هیچ مشکلی نداشتم، بیهوده گذشت. فکر که میکنم میبینم بهترین سالهای عمرم به فنا رفته.حالا هم برام سخته که افکارمو سوق بدم سمت آرامش خانهی خودم.نمیدونم میتونم افکار و روش زندگی خودمو اصلاح کنم یا نه.چند وقت پیش بخاطر ناراحتیهای روحی که از طرف خواهرم میکشم ، از یه مشاور ، مشورت گرفتم.مشاور به من گفت این همه ناراحتیهایی که میکشم بخاطر اینه که دیگرانو بیش از حد درک میکنم.به من توصیه کرد با مشکلات خواهرم فاصله بگیرم.ولی من هر چقدر میخوام بیخیال بشم نمیتونم. الان بچههاش به سن ازدواج رسیدن. و من نمیتونم حمایتمو ازشون دریغ کنم.
واقعا درمانده و مستاصل شدم.چند وقته دارم داروی اعصاب مصرف میکنم. الان فکر میکنم بهترین و طلاییترین دوران عمرم به بطالت گذشته.افسردگیام تا اونجا پیش رفته که اینروزها همش به کارهای خطرناک فکر میکنم.
من الان نزدیک 50 سالم شده. وقتی متوجه عدد سنام شدم دلم گرفت.اصلا فکرشو هم نمیکردم به این سن رسیده باشم. ولی خب...طبق عدد شناسنامه این موضوع واقعیت داره!
آقای حلاجیان!من بخاطر خواهرم، که همیشه سعی کردم حمایتش کنم و راضی نگهش دارم و البته همیشه ناراضیه، گذر عمرمو نفهمیدم.
حال خوش خونهی خودمو نفهمیدم.ازتون راهنمایی میخوام. چجوری رفتار کنم که هم انتطارات خواهرمو برآورده کنم هم مواظب آرامش خودمو خانوادهی خودم باشم
اگه نظری داشتین با این بات ناشناس بفرستین 👇
https://t.center/HarfBeManBOT?start=NTAzNDEzNjE