🌺

#قسمت_نودنه
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودنه

بعد از حرف زدن منو ریحانه صورت هامونو پاک کردیم رفتیم بالا....

خاله:چیشد؟!پرسیدید چیشده؟!

مامان:علی گفت که قربونت بشم.

خالع:نهههه دروغه😔

من:نه خاله جان،همونا رو که بالا گفت،از دوباره همونو به من گفت...


خاله دیگه هیچ حرفی نزد.
نشستیم رو مبل
مامان:برید نمازاتونو بخونید،دعا کنید💔

بلند شدم رفتم روشویی ،وضو گرفتم.
بعدش اومدم بیرون.
من:ریحانه جانماز کجاست؟!!!

ریحانه:تو اتاقم زیر تخت.
رفتم اتاقش جانمازو برداشتم.
داشتم جانمازو پهن میکردم که به فکرم اومد برم اتاق امیر عباس بخونم...❤️
اتاق ریحانه و امیر عباس کنار هم بود.
اول یه راهرو میخورد بعد میرسید به اتاقشون.

یواش اومدم بیرون بعدش رفتم اتاق امیر عباس،درو اروم بستم...
نشستم رو تختش...
به تابلویی که روبروم بود نگاه کردم
لباس استین بلند چهارخونه آبی ....😔
نگاهش به روبرو بود....
نگاهمو از عکس گرفتم، به زمین دوختم....
درسته که دوسش دارم ولی شنیده بودم گناه داره...😔


بلند شدم چشامو پاک کردم چادرمم سرم کردم مشغول خوندن نماز شدم...
بعد از نماز سجده رفتم و دعا کردم...
خدایا یه بار دیگه امیر عباسو به اغوش خانوادش برگردون😔اگه مصلحت اینه که ما به هم نرسیم،باشه قبول،قول میدم حتی دیگه نگاش کنم فقط سالم برگرده پیش خانوادش😔💔یکم دیگه حرف خصوصی زدم با خدا🙈بعدش بلند شدم جانمازو تا کردم .
یه بار دیگه اتاقشو نگاه کردمو رفتم بیرون...
تا درو باز کردم ریحانرو جلوم دیدم😱

من:هیییین،ترسیدم اینجا چیکار میکنی

ریحانه:😒رفتم اتاق دیدم نیستی😐گفتم نکنه رفته خودکوشی😐😂

من:😂😂😂دیوانه.

ریحانه:😂😒
حالا راستشو بگووو چرا رفتی اتاقش😈

من:😐😒گفتم همش تواتاق تو نماز میخونم ایندفعه برم اتاق اقا امیر عباس😒

ریحانه:😒عرعرعر

من:😂😂😂کوفت

ریحانه:😒😂

ساعت حدودا ۱۲بود خاله و مامان داشتن قران میخوندن.
منو ریحانه هم داشتیم حرف میزدیم،صدا زنگ خونه به صدا در اومد.
خاله سریع رفت پیش ایفون درو باز کرد...

خاله:حُسینه.
(شوهرخاله)

ماهم سریع چادر گرفایم بلند شدیم.

شوهر خاله اومد داخل ، چشاش قرمز بود...

شوهرخاله:سلام.

خاله:چیشده حسین
امیرعباس کجاست

شوهرخاله:بیمارستان.

خاله:بیمارستان کجا؟!

شوهرخاله:همین شهر

مامان:چیییییی؟؟؟؟پس چرا نمیریمم؟؟؟

خاله:بچه ها بپوشید بریم

شوهرخاله:بپوشیم بریم چیه.
بزارید فردا

خاله :فردا؟؟؟
هه
اگر اومدید الان با من که اومدین،‌اگر نه خودم میرم

نه میگید چه اتفاقی واسش افتاده نه اجازه میدید بریم بیمارستان.
انتظار داری ساکت بمونم؟؟!حق ندارم بدونم بچم چیشده

شوهرخاله:اخه.....

خاله:اخه چی حسین؟؟؟؟

شوهرخاله:باشه بپوشید بریم ولی....

مامان:ولی چرا.

شوهرخاله:هیچی بریم.

خاله:بچه ها لباس بپوشید.

همه رفتیم اتاق مشغول لباس پوشیدن شدیم.
من از خوشحالی فقط صلوات میدادم..
خدایا شکرت😍😍😍خدایا شکرت که امیرعباسو برگردوندی😍هنوز باورم نمیشه😍😔.خدایا ممنونم که یه بار دیگه میتونم ببینمش😔

ریحانه اومد اتاق.
فورا پریدم بغلش😍

من:دیدی ریحانه😍😍😍دیدی چیزیش نشده😍وای خدا باورم نمیشه😍

ریحانه:😍😍😍اره الهی قربون هردوتون برم

من:😂😂😂😂زشتهههه

ریحانه:😂😂😂نیست عروس گلم

من:😒😂😂هیس میشنون.

با اینکه خوشحال بودم اما تهش نگران بودم...
تو ماشین بودم ،متوجه گریه های اروم ریحانه شدم...

با اینکه پیش من زیاد گریه زاری نمیکرد یا یه کاری میکرد بخندم ولی از تو خیلی ناراحت بود... حق هم داشت

چیزی نگفتم بهش...

هرلحظه که به بیمارستان نزدیک تر میشدیم نگرانی و اضطراب من بیشتر میشد...
تا اینکه وارد بیمارستان شدیم..
پشت سربابا رفتیم داخل.

ریحانه رو نگاه کردم گفت:
ریحانه:مریم

من:دعا کن فقط

ریحانه:😔

شوهرخاله از اسکان پرستاری اجازه گرفت رفتیم داخل.

تا وارد شدیم
بابا و محمدو بیرون اتاق دیدیم...
محمدو که دیدم دلم ریخت...
چشماش قرمز بود،رنگ از صورتش پریده بود...
بابا هم تسبیح به دست رو صندلی نشسته بود.
تا متوجه اومدن ما شدن بلند شدن

محمد:شوهرخاله چرا...

شوهرخاله:مجبور شدم..

خاله:کو بچم
کجاست

محمد:خاله نگاه کنید چیزه....

خاله :میگی یا نه محمد؟؟؟؟

محمد:اتاق عمله

خاله:عمل چرا
مگه نگفتید پاش شکسته؟؟؟

محمد:چیزه ..نه...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃