🌺

#قسمت_صدچهار
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صدچهار

حدودا یه ماه امیر عباس بیمارستان بستری شد...
بعد از دوماه واسش پا مصنوعی گرفتن.. و شروع کرد تمرین کردن با پای مصنوعی...
به حرف خاله سه ساعت صبح تمرین راه رفتن می کرد و سه ساعت بعد از ظهر.
البته اول قالب گچی درست کرده بودند و پایینش یک چوب گذاشته بودند که پاش تو قالب گچی می رفت. در بین نرده های دوطرفه که اول تمرین ایستادن کرد و بعد تمرین راه رفتن و حدود 3ماهی طول کشید تا تقریبا تونست راه بره. هیچ کسی قبول نمیکرد کرد که با این وضعیتش راحت بتونه راه بره.

همسایه ها خیلی به امیر عباس سر میزدن،کمکش میکردن...😇
ماهم هر هفته خونه خاله رفت و امد میکردیم.
محمد که بیشتر اوقات همش اونجا بود...
خود امیر عباس خجالت میکشید...
پدرش که کمکش میکرد،دستشو میبوسید...

خاله زنگ زده بود گفت که دیگه امیر عباس قشنگ میتونه با پا مصنوعی راه بره.

قراره امروز هم بریم خونه خاله.
لباسمو پوشیدم اماده شدم رفتم حیاط.
مامان هم اومد ،باهم رفتیم خونه خاله.
محمد هم که همونجاست.

وارد خونه خاله شدیم.
ریحانه و خاله اومدن استقبالمون.
مامان:سلام خواهر،خداروشکر 😍

خاله:سلام قربونت برم 😍 عزیزم،خیلی زحمت کشیدی ایشالاه جبران کنیم...

مامان:حرفشم نزن،وظیفس..

من:بزارید منم سلام علیک کنم دیگه😒😢

خاله:😂سلام عزیز دلم😍خوبی

من:سلام خاله جون،😍به خوشحالی شما خوبم...

خاله:قربونت عزیزم😍

با ریحانه هم سلام علیک کردیم😁.

تا وارد هال شدیم دیدم به به محمد و امیر عباس رو مبل نشستن.
تامارو دیدن بلند شدن.
امیر عباس هم اروم اومد طرف مامان.

مامان بوسش کرد گفت:
مامان:سلام عزیز دلم😍😍وای خداروشکر،الهی خاله دورت بگرده😍چقدر خوشحال شدم😍❤️ـ

امیر عباس:😁سلام خاله جان،قربونت برم،ببخشید خیلی زحمت دادیم هم به شما هم به محمد،ایشالاه بتونم جبران کنم...

مامان:این حرفو نزن فدات شم.وظیفمونه،توهم عین پسرم،محمد هم عین داداشت.هر کاری داری رودربایسی نکن حتما بگو.

امیر عباس:لطفا داری خاله جان

من:سلام،خوبید؟!خداروشکر ،خوشحال شدم...☺️

امیر عباس:سلام ،تشکر ممنون.☺️به شماهم زحمت دادیم.

من:نه این چه حرفیه.

خلاصه بعد از حرف زدن،بابا و شوهر خاله هم اومدن سفره ناهارو گذاشتیم.
بعد ناهار مشغول حرف زدن شدیم
.
خاله گفت:میگما دیگه وقتش نیست امیر عباسو زن بدیم؟!

با این حرف سرمو رو به طرف امیر عباس گرفتم که با نگاه اون هم مواجه شدم....

تپش قلب گرفته بودم با این حرف خاله.یعنی کیو خاله قبول کرده عروسش شه؟!


مامان:ارههه افرییین،حرف خوبی زدی.

محمد:افرین خاله،زدی به هدفففف😂👌

امیر عباس صورتش سرخ شده بود.
سرشو انداخت پایین و با خنده گفت:

-اخه کی با این پای ما به من دختر میده😅.

خاله:اوه دلشونم بخاد پسر به این خوبی😌.

مامان:این فکرارو رو ذهنت بیرون کن

امیر عباس: راست میگم خب😄.

ریحانه رو نگاه کردم ،اونم نگام کرد،نگاش اروم بود،با لبخند بهم نگاه میکرد.
منم یه لبخند بی روح زدم....

ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃