#به_نام_تنها_خالق_هستی#عشق_پاک_من#قسمت۸۳#نویسنده مریم.ر
چشمامو بسته بودم وقتی که باز کردم دیدم عبدالصالح و یکی دیگه از بچه ها روی زمین افتاده بودن
اون صدا بخاطر موشکی بود که حرومیا زده بودند . دیگه درد پامو فراموش کرده بودم نمیتونستم روی پام بیستم درد میکرد ؛ خودمو هر جور شده بود رسوندم به علی و عبدالصالح خودمو کشیدم و رفتم بالای سرعبدالصالح یه نگاه به عبدالصالح انداختم و یه نگاهم به علی بود تیرخورده بود به شونش
_عبدالصالح بلندشو داداش...شادوماد بلندشو
علی گفت
_محمد نبضش نمیزنه
😰علی راست میگفت نبضش نمیزد
بچه ها همه گریه میکردن منم که دیگه هنوز امید داشتم که عبدالصالح چشماشو باز میکنه نمیزاشتم کسی ببرتش
_آقامحمد از پات داره خون میره بیا بریم
_نه من رفیقامو تنها نمیزارم
😭_رفیقامون شهیدشدن
😔_نه...اینا فقط بیهوش شدن الان بلند میشن عبدالصالح تو قرار شد مارو عروسیت دعوت کنی پس چی شد؟
😭راستی میخواستیم علی رو به جشن پتو دعوت کنیم بلندشو داداش
😭یدفه از هوش رفتم ؛ منو بردن بیمارستان چشمامو که باز کردم ؛ فکرکردم همه چیز خوابه یه پرستار اومد بالای سرم
_من کجام
_شما تو بیمارستان هستین پاتون تیرخورده خداراشکر تیرو درآوردین ولی باید استراحت کنید
_رفیقام چی؟
_اسمشون؟
_علی حسینی و عبدالصالح جعفری ورضافدایی
سرشو انداخت پایین و گفت
_اونا عاقبت بخیرشدن . به درجه رفیع شهادت رسیدن
😔علی آقا هم عمل شدن خداراشکر حالشون بهتره تیرو درآوردیم
پس همه اون چیزا خواب نبوده واقعیت بود؛ خدایا میدونم من لیاقت شهادتو ندارم اما خیلی زود رفقامو ازم گرفتی ؛ حالا جواب خانوادشو چی بدم
😔ادامه دارد...
@Chadorihay_bartar