#به_نام_تنها_خالق_هستی#عشق_پاک_من#قسمت۷۵#نویسنده مریم.ر
فردا صبح دوباره من خوابم برد محمد هم خودش صبحانه خورد و رفت ؛ ساعت۹ بود چقدر گرسنه بودم از روی تخت بلند شدم ؛ دست و صورتمو شستم توی آینه نگاه کردم و یاد دیشب و کارهای محمد افتادم یه لبخند زدم ؛ در یخچالو باز کردم ؛ عه پس پنیرکجاست
😶 گردو هم که نیست
🙁 یعنی تموم شده
🤔کره و مربا و عسل هم نبود
😐یعنی همش تموم شده؟
😕اما دیروز محمد همشو خریده بود ؛ در یخچالو بستم ؛ عه اینا که همشون روی میز هستن
😳 با یه یادداشت
"سلام علیکم
عزیزم صبحانه خودت وبچمونو آماده کردم . بخوریا . قربانت محمد"
محمد برام صبحونه آماده کرده بود
☺️یادداشتشو بوسیدم و گذاشتم داخل کِشو ؛ همینطور که صبحانه میخوردم توی این فکربودم که به مادرم بگم ؛ دیگه طاقت نداشتم شاید اینجوری کدورتی که بینمون هست از بین بره ؛ تلفنو برداشتم و شماره خونمونو گرفتم مادرم گوشیو برداشت
_سلام مامان خوبی
😍_مریم تویی سلام مامان چطوری
_ممنون . بابا چطوره؟همگی خوبن؟
_خوبیم عزیزم . اگه توبودی بهتر بودیم
_مامان من که از خدامه اما تو و بابا منو کنار گذاشتین . اصلا انگار من دخترتون نیستم
_این چه حرفیه میرونی چقدردلم برات تنگ میشه میدونی شبا با گریه میخوابم . بابات که از من بدتره تو خودش میریزه لاغرشده
😔_الهی بمیرم
😔مامان آخه مگه شما جز خوشبختی من چیزی میخواین؟باورکنید من خیلی خوشبختم
_نمیدونم چی بگم . کل فامیل پشت سرمون میگن دخترشونو دادن به یه بسیجی حالام چادری شده
_هرکی هرچی میخواد بگه . اینقدر بگن تا بمیرن . راستی مامان یچیزی میخواستم بگم نمیدونم خوشحال میشی یا نه
_چی شده؟
_من حاملم
_چی گفتی؟
😧دخترم تو هنوز یکسالم نیست ازدواج کردی بعدشم تو خودت هنوز بچه ایی۲۱سالت بیشتر نیست
_مامان اومد دیگه . اگه بدونی محمد چقدر خوشحال شد
_معلومه که خوشحال میشه . اون میخواست زندگیشو محکم کنه اصلا نقشه داشت
_نقشه؟
_بله نقشه . میخواد تو برای همیشه مال خودش بشی خواسته مطما بشه که یموقع ازش جدانشی ؛ دختر ساده من
_مامان توروخدا برای یبارم که شده به محمد خوشبین باش
_نمیتونم . حالا چندوقتته؟
_نزدیک یکماه
_پس این ۲۰روزی که نبود تو حامله بودی و نمیدونستی؟
_بله ؛ چند روز پیش یکم سرگیجه داشتم آزمایش دادم گفتن باردارم
_نمیتونم بگم خوشحال نشدم خیلی خوشحالم ؛ اما به بابات چطوری بگم
_مگه چیزه بدیه که نتونی بگی مامان
_چی بگم والا
_باشه مادر کاری نداری قربونت برم؟
_نه مامان مواظب خودت باش
_چشم خداحافظ
خدایا کاش همه چیز درست میشد
😔محمد خیلی خوبه ؛ کاش پدر و مادرمم اینو میدونستن
😢 صدای تلفن اومد شماره طبقه پایینه
_الو سلام مامان
_سلام عروس گلم خوبی مادر؟
_ممنون
_مریم جان ناهار برات درست کردم یموقع چیزی نپزیا
_مامان من کلا ناهار یچیز ساده میخورم چون محمد نیست دلم چیزی نمیخواد
_الان دیگه فرق میکنه . چه بخوای چه نخوای باید بخوری . محمد گفته زیاد از پله ها بالا و پایین نیای من ظهرناهارو میارم بالا بهت میدم
_آخه زحمتتون میشه
_چه زحمتی ما که برای خودمون غذا درست میکنیم
خونمون سه خوابه بود . باید یکی از اتاقها اتاق بچه بشه کم کم باید آماده کنم ؛ اما اگه محمد بیاد و ببینه کار کردم عصبانی میشه
😏 حوصلم سررفته بود رفتم یکم قرآن خوندم
😊 نزدیک ظهر مادرشوهرم برام ناهار آورد . دستپختش حرف نداره اما من بدون محمد چیزی نمیتونم بخورم
☹️ هرجوری شد یکم غذا خوردم ؛ گوشیم زنگ خورد عه بابامه
😃_سلام بابایی
😍_سلام . درست شنیدم؟تو بچه اون توشکمته؟
_بابا اون شوهرمه
😔_واقعا نمیدونم بهت چی بگم . اینقدر زود بچه دار شدین که چیو ثابت کنید؟
_بابا آخه این حرفا چیه میزنید
😢_من با ازدواجتون هیچوقت موافق نبودم . حالام که بچه دار داری میشی . گوش کن ببین چی میگم اون بچه نوه من نیست بابای اون بچه هم داماد من نیست
پدرم گوشی رو قطع کرد
😔 خیلی ناراحت شدم دلم شکسته بود
😭حس میکردم خیلی تنهام
😔ادامه دارد...
@chadorihay_bartar