🌺

#الگو
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69

می گفت: اگر میگویید الگویتان
حضرت زهرا(س) است باید
کاری کنید ایشان از شما
راضی باشند و حجاب
شما فاطمی باشد.

👤| #شهید_ابراهیم_هادی

👤| #الگو_بردارے_از_شهدا

@chadorihay_bartar

•| #الگو_بردارے_از_شهدا


یکی از کارهایی که هر
روز به انجامش مبادرت میکرد؛

خواندن زیارت عاشورا
بود و استمرار همین زیارت
عاشورا ها بهانه‌ی شهادتش شد.


•| #شهید_احمد_مشلب
@Chadorihay_bartar
#الگو
#بدون_شرح

نوشته‌های نامه و پاکت نامه را بخوانید📩

🌸 @Chadorihay_bartar 🌸
Forwarded from 🌺
‍ ‍ #الگو
#روز_پرستار
#شهیده_مریم_فرهانیان


یکی از پرستارها آمد داخل اتاق ‌و به مریم گفت: آن نوجوان بسیجی دوباره نمی‌گذارد کسی پانسمانش را عوض کند😠

مریم به طرف بخش ۳ رفت.
یک نوجوان کم سن و سال بسیجی که بدنش بر اثر آتش‌سوزی یک تانک به شدت سوخته بود. روی تخت ناله می‌کرد و نمی‌گذاشت کسی پانسمانش را عوض کند.
مریم نزدیک رفت و نشست روی صندلی کنار تخت و به مجروح نوجوان نگاه کرد و گفت:
-اسمت چیه برادر؟

نوجوان بی‌آنکه چشم از پنجره بردارد گفت:
-حسین نیکزاد

- اتفاقا من هم یک برادر به سن و سال تو دارم که اسمش حسین است. کدام جبهه مجروح شدی؟

- دارخُوِین

- ببین برادر نیکزاد، مگر تو داوطلبانه به جبهه نیامدی؟

- بله

- میدانی که تو این بیمارستان عده‌ای نامحرم(جاسوس) هستند که خبرهای داخل بیمارستان را به بیرون می‌فر‌ستند؟ میدانی اگر به بیرون خبر برسد که یک نوجوان بسیجی اینجاست که می‌ترسد و نمی‌گذارد پانسمان بدنش را عوض کنند، چه می‌شود؟ آن‌وقت دوستان بسیجیِ تو روحیه‌شان ضعیف می‌شود و دشمن شاد می‌شود؟ تو که دوست نداری اینطور بشود؟ دوست داری؟ 🤔

حسین، برگشت و مظلومانه به مریم نگاه کرد. ۱۳ ساله بود و تازه پشت لبش کرک بوری جوانه زده بود. با چشمان خیس و معصوم گفت: 🤕
- آخر خیلی درد دارد. شما که نمی‌دانید. انگاری پوست آدم را یکهویی غلفتی می‌کنند. خیلی درد دارد.😫

- می‌دانم برادر، اما مطمئنم وقتی می‌خواستی جبهه بیایی فکر همه‌چیز را کرده‌ای. جنگ که جای خوش‌گذرانی نیست. تو که دوست نداری خانواده‌ات تو را با بدن زخمی و سوخته ببینند؟ پس طاقت بیار. فوقش یکی دو هفته درد می‌کشی. عوضش با بدنی سالم دوباره به جنگ دشمن می‌روی. حالا اجازه می‌دهی زخمهایت را پانسمان کنیم؟

حسین لب گزید. بعد گفت:
- فقط به شرطی که شما هم باشید.☝️🏻

مریم لبخند زنان گفت:
- باشد. قبول است. ☺️

دقایقی بعد درحالی که حسین نیکزاد از شدت درد تکه‌ای پارچه را گاز می‌گرفت و اشک و عرق صورتش را خیس کرده بود، پانسمانش عوض می‌شد. 😩

مریم چندبار از دیدن درد کشیدن حسین طاقت نیاورد. بیرون رفت و گریست و دوباره برگشت. 😭😭

حسین خسته و عرق‌کرده بود.

مریم با پارچه‌ای خیس صورت حسین را پاک کرد.

حسین با لحنی دردآلود گفت:
- پس قول دادید که همیشه موقع پانسمان بالای سرم باشید...

- حتماً، حتماً.


#پرستار_شهید
#شهیده_مریم_فرهانیان

📚کتاب "داستان مریم"/ص۲۴-۲۵


💟 @Chadorihay_bartar
‍ ‍ #الگو
#روز_پرستار
#شهیده_مریم_فرهانیان


یکی از پرستارها آمد داخل اتاق ‌و به مریم گفت: آن نوجوان بسیجی دوباره نمی‌گذارد کسی پانسمانش را عوض کند😠

مریم به طرف بخش ۳ رفت.
یک نوجوان کم سن و سال بسیجی که بدنش بر اثر آتش‌سوزی یک تانک به شدت سوخته بود. روی تخت ناله می‌کرد و نمی‌گذاشت کسی پانسمانش را عوض کند.
مریم نزدیک رفت و نشست روی صندلی کنار تخت و به مجروح نوجوان نگاه کرد و گفت:
-اسمت چیه برادر؟

نوجوان بی‌آنکه چشم از پنجره بردارد گفت:
-حسین نیکزاد

- اتفاقا من هم یک برادر به سن و سال تو دارم که اسمش حسین است. کدام جبهه مجروح شدی؟

- دارخُوِین

- ببین برادر نیکزاد، مگر تو داوطلبانه به جبهه نیامدی؟

- بله

- میدانی که تو این بیمارستان عده‌ای نامحرم(جاسوس) هستند که خبرهای داخل بیمارستان را به بیرون می‌فر‌ستند؟ میدانی اگر به بیرون خبر برسد که یک نوجوان بسیجی اینجاست که می‌ترسد و نمی‌گذارد پانسمان بدنش را عوض کنند، چه می‌شود؟ آن‌وقت دوستان بسیجیِ تو روحیه‌شان ضعیف می‌شود و دشمن شاد می‌شود؟ تو که دوست نداری اینطور بشود؟ دوست داری؟ 🤔

حسین، برگشت و مظلومانه به مریم نگاه کرد. ۱۳ ساله بود و تازه پشت لبش کرک بوری جوانه زده بود. با چشمان خیس و معصوم گفت: 🤕
- آخر خیلی درد دارد. شما که نمی‌دانید. انگاری پوست آدم را یکهویی غلفتی می‌کنند. خیلی درد دارد.😫

- می‌دانم برادر، اما مطمئنم وقتی می‌خواستی جبهه بیایی فکر همه‌چیز را کرده‌ای. جنگ که جای خوش‌گذرانی نیست. تو که دوست نداری خانواده‌ات تو را با بدن زخمی و سوخته ببینند؟ پس طاقت بیار. فوقش یکی دو هفته درد می‌کشی. عوضش با بدنی سالم دوباره به جنگ دشمن می‌روی. حالا اجازه می‌دهی زخمهایت را پانسمان کنیم؟

حسین لب گزید. بعد گفت:
- فقط به شرطی که شما هم باشید.☝️🏻

مریم لبخند زنان گفت:
- باشد. قبول است. ☺️

دقایقی بعد درحالی که حسین نیکزاد از شدت درد تکه‌ای پارچه را گاز می‌گرفت و اشک و عرق صورتش را خیس کرده بود، پانسمانش عوض می‌شد. 😩

مریم چندبار از دیدن درد کشیدن حسین طاقت نیاورد. بیرون رفت و گریست و دوباره برگشت. 😭😭

حسین خسته و عرق‌کرده بود.

مریم با پارچه‌ای خیس صورت حسین را پاک کرد.

حسین با لحنی دردآلود گفت:
- پس قول دادید که همیشه موقع پانسمان بالای سرم باشید...

- حتماً، حتماً.


#پرستار_شهید
#شهیده_مریم_فرهانیان

📚کتاب "داستان مریم"/ص۲۴-۲۵


💟 @Chadorihay_bartar
Forwarded from عکس نگار
#الگو


هر کاریش کردیم از شهر بیرون نرفت که نرفت. حتی تو بمبارون شدید!! 😱
برای رزمنده ها هرکاری از دستش برمیومد می‌کرد. 😇

یه روز یکی از اقوام بهش گفت:
"چرا شما مثل بقیه همسایه‌ها و فامیل از آبادان بیرون نمی‌رید؟"🤔

خیلی ناراحت شد...😔😞

اشک تو چشماش جمع شد و گفت:😢
"مگه اهل‌بیت امام حسین(ع) تنهاش گذاشتن که ما بخوایم اماممون رو تنها بذاریم‼️ اگه ما هم بریم پس کی هوای این جوونا رو داشته باشه⁉️ دیگه غیر از این چه تکلیفی داریم⁉️"


#شهیده_خاتون_حسینی‌نژاد
شهادت:۱۳۵۹
علت شهادت: بمباران آبادان

📚برگرفته از: عروس خاک/ص۴۱


💟 @Chadorihay_bartar