#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣#قسمت_چهل_و_نهم9⃣
4⃣سه روزے مے شد ڪه لیلے نه از مرتضے خبرے داشت نه از شهرزاد.
ڪلاس هایش را هم مرتب مے رفت اما خبرے از مرتضے نبود. آن روز جلوے راه امیر عباس را گرفت و سلام ڪرد.
_سلام.
_ سلام خانم ریاحی.
_ خوب هستین؟ ببخشید مزاحمتون شدم.
_ ممنونم. خواهش مے ڪنم این چه حرفیه؟ امرتون و بفرمایید.
نگاه هاے پر از شرم و حیاے امیرعباس، لیلے را یاد مرتضے انداخت. دلش براے او بسیار تنگ شده بود و حس مے ڪرد از دوریش رنج مے ڪشد.
_ خیلے عذر مے خوام مے خواستم بدونم شما... از آقاے ایزدے خبرے دارین؟
امیرعباس دستے به ریش بلندش ڪشید و گفن: راستیتش نه والا خبرے ندارم. چطور؟
_ میشه باهاشون تماس بگیرین علت نیومدن هاشون رو بپرسین؟
_شما جواب بنده رو ندادین خانم.
_ نگرانشونم. لطفا همین جا بهشون زنگ بزنین.
امیرعباس ڪه خیلے دلش از لیلے پر بود و از غم و غصه مرتضے ناراحت بود، گفت: ببینین خانم ریاحے منم اگر جاے مرتضے بودم ناراحت مے شدم و بهم بر مے خورد.
چطور تونستین بهش شک ڪنین وقتے دیوونه وار شما رو...
نتوانست بگوید دوستت دارد. بقیه جمله اش را خورد ڪه لیلے گفت: من اون روز ازشون عذرخواهے ڪردم اما ایشون..
_ بازم حق بدین.
_ چشم. لطفا باهاشون تماس بگیرین اما نگین ڪه من گفتم.
_باشه فقط بهتره راه دانشجوها رو سد نڪنیم بریم بیرون.
وارد حیاط دانشگاه شدند و امیرعباس موبایلش را برداشت و شماره مرتضے را گرفت.
بعد از سه بوق برداشت.
_ جانم؟
_سلام داداش. چطورے مرد مومن؟ ڪجایے تو نمیگے نگرانت مے شیم؟
_اگه مے شدے زنگ مے زدی.
_ سلامتم ڪه خوردی.
_ سلام علیڪم برادر.
_و رحمت الله. چه خبر؟ ڪجایی؟
_ خبرے نیست. خونه ام.
_ لابد زانو غم بغل گرفتے و عزلت گزیدی؟
_ چی؟
_ منظورم گوشه نشینیه برادر. خوبے داداش؟ چرا ڪلاسا رو نمیاے؟ عقب میفتے ها.
_خوبم. فعلا نمے خوام باهاش روبرو بشم.
_ این بنده خدا ڪه عذرخواهے ڪرده تو دیگه چته؟ نڪنه مے خواے نازت و بڪشه بلا؟
اےن طرز حرف زدن براے لیلے هم عجیب بود هم خنده دار. آرام خندید ڪه امیرعباس از او دور شد. خودش هم خجالت ڪشید از این ڪه اینگونه جلوے لیلے
با مرتضے حرف زده.
_نه بابا ناز چیه؟ دارم سعے مے ڪنم باهاش ڪنار بیام.
_ بس نیست؟ این لیلے خانم داره این جا پرپر مے زنه ها. طفلے خیلے پشیمونه. برگرد و دل این عاشق دل سوخته رو آروم ڪن.
_ پررو شدے امیر ها. میام لهت مے ڪنم. درست حرف بزن راجع به دختر مردم.
_ دختر مردم یا معشوقه شما؟
_امیر؟
_ باشه بابا داد نزن. فقط زنگ زدم بپرسم حالت خوبه و ازت یک خبرے بگیرم.
_خیلخب شرت ڪم خدافظ.
_بی ادب شدیا، یا علی.
تا خواست ارتباط را قطع ڪند صداے مرتضے را شنید.
_ امیر؟
_ جان چیه؟
_ حالش خوبه؟
_ تو بیاے بهترم میشه. خداحافظ داداش.
برگشت سمت لیلے و گفت: قطع ڪرد.
_ چیشد؟
_ هیچے گفت یڪم مے خوام تنها باشم همین.
_ حالشون.. خوبه؟
_ آره خوبه.
با اجازتون خداحافظ
امیرعباس ڪه رفت، لیلے
با غصه حیاط را طے ڪرد و به در اصلے رسید.
با دیدن شهرزاد ڪه از دور نزدیک مے شد، قدم هایش را تند ڪرد تا او را نبیند.
حتی فڪرش را هم نمے ڪرد ڪه روزے از رفیق قدیمیش دل بڪند.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃