#رمان_حورا🦋#قسمت_هشتاد_و_دوم❣وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد
و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند.
آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت
و هرکدام مشکلاتی داشتند
و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد
و راه هایی پیش پایشان می گذاشت .
او از این کار لذت می برد.
وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد
و از مرکز مشاوره خارج شد.
مهرزاد در مغازه کار میکرد
و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود
و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد.
زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد
و حاضر نبود او را ببیند .
مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست.
همیشه حورا را برای خود می دانست
و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد.
دلش می خواست راهی پیدا کند
و با او صحبت کند اما چگونه ؟
وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود.
آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد.
_داداش کجا سیر میکنی ؟؟
_سلام.
شرمنده داداش متوجهت نشدم
_دشمنت شرمنده خسته نباشی. اگر می خوای بری می تونی بری.
_فدات ممنون.
بفرما اینم کلید امری نیست؟
_از کارت راضی هستی مهرزاد؟
_ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم.
_ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم.
_ حرم واسه چی؟
_خیر سرم میخوام دوماد بشما.
_ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام.
_پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر
مهرزاد سوار ماشینش شد
و به طرف خانه حرکت کرد.
به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند
و وارد شد.
از آن طرف هورا درون حیاط بود
و سرش به طرف در چرخید .
مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد
و به گلهای باغچه زل زد
مهرزاد جلو امد .
_سلام.
حورا با صدای ارامی جواب داد
_خوبی؟
_خیلی ممنون.
#نویسنده_زهرا_بانو@chadorihay_bartar#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃