#رمان_بانوی_پاک_من🥀#قسمت_نود_و_چهار"اباالفضل"
برگشتن به مشهد همانا
و گرفتن دل من همانا.
خیلی خیلی دلتنگ صحن
و سرای آقا بودم
و همش تو فکر این بودم که بریم مشهد زندگی کنیم.
اما کار
و زندگیم اینجا بود. کاش میشد...
خلاصه شروع کردم به کار
و خیلی مصرانه
و هدف دار کار میکردم تا زندگی خوبی رو برای همسر
و دخترم درست کنم.
نمیخواستم کمبودی رو حس کنن از زندگی با من.
از هر لحاظی کمبوداشون رو برطرف میکردم.
هم مالی هم عاطفی..
اسم تازه
و زندگی تازه داشتم
و خوشحال هم بودم.
خداروشکر میکردم اینهمه دوسم داشته
و بهم نگاه کرده که شدم یک بنده مسلمون
و شیعه خودش.
زهرا هم روز به روز خانم تر
و مهربون تر میشد.
محدثه یک سالش شده بود
و فرداشب تولدش بود.
زهرا گفت همه رو دعوت کنم میخواد جشن بگیره منم اطاعت کردم.
رفتیم کیک
و بادکنک
و تم صورتی خریدیم براش با کلاه رنگی.
برای هدیه جشن تولدش هم پلاک ون یکاد قشنگی گرفتیم
و رفتیم خونه.
مهمون هامون رو دعوت کردیم
و صبح زود زهرا شروع کرد به تزئینات خونه.
منم تا عصر رفتم سرکار
و با عصر با خریدایی که خانمم سفارش داده بود برگشتم خونه.
مهمونا کم کم اومدن
و زهرا چون به همه محرم بود دیگه چادر نپوشید
و به جاش لباس صورتی خیلی قشنگی تنش کرد که مثل فرشته ها کرده بودش.
تن محدثه هم مثل لباس خودش کرده بود
و نشوندش نقل مجلس.
مامانم هنوز با محدثه سرسنگین بود
و من خیلی از این بابت ناراحت بودم.
همه مهمونا که اومدن جشن رو شروع کردیم.
محدثه کلی ذوق میکرد
و دستاش رو بهم میزد. زهرا بعد از فوت کردن شمع ها توسژط من
و خودش، ایستاد
و گفت:این جشن هم یک دورهمی ساده است هم تولد محدثه جان هم اگه خدا بخواد آشتی کنونه.
بعد رفت سمت مامانم
و گفت:عمه جون من نمیدونم شما چرا با من سرسنگینین
و محل نمیدین. من بدی به شما نکردم اگرم کردم عذر میخوام ازتون.
من
و اباالفضل میخوایم یک عمر با هم زندگی کنیم پس میخوام با من خوب باشین
و مثل دختر خودتون بدونین منو.
نشست کنارش
و دستشو گرفت بوسید.
مامانم تعجب کرد
و من از ته دلم به همسرم افتخار کردم.
_شما هم مثل مامان خودم. هیچ فرقی ندارین برام
#نویسنده_زهرا_بانو#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃@chadorihay_bartar