🌺

#قسمت_بیست_چهارم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_bArtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_بیست_چهارم
.
.
.

نگین_احساس جان معرفی نمیکنی؟😁

احسان_نشناختین؟☹️
پویاست دیگه ، تو جشن آشنا شدین...

نگین_ جدی؟؟؟😐
چقدر تغییر کردین
اصلا نشناختم...

سپیده_ اره اگه درست یادم باشه موهاتون خیلی بلند بود😬
و یکم درشت تر بودید...

پویا_آره موهام کل صورتمو گرفته بود
دیگه تصمیم گرفتم کوتاه کنم...

ساکت نشسته بودم و نگاشون میکردم
انگار نه انگار که منم اینجا نشستم گرم حرف زدن شدن😩
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم
واقعا درک نمیکنم اینا اینجا چیکار داشتن
این احسان هیز هم که با نگاهش داشت منو درسته میخورد
با اینکه پسر جذابی بود ولی اصلا به دلم نشست و نگاهش حالمو بد میکرد...☹️😏😩

سپیده_حلی چرا ساکتی؟😕
داشتم پویا رو بهت معرفی میکرد اصلا شنیدی چی گفتم؟

یه چشم غره بهش رفتم که حساب کار دستش بیاد😒

احسان بهم نگاه کرد و گفت: خیلی خوش حال شدم اینجا دیدمتون
آشنایی با خانم زیبایی مثل شما باعث افتخاره😍

هه اینم کم داره ها نه به اون شب که چرت و پرت گفت دم گوشم نه به الانش😡

حلما_والا مهمونی نگین که از آشنایی با من خوشحال به نظر نمیومدین
دیدم که پوزخندی زد و گفت:
کار زشتتو گذاشتم به حساب سن کمت
و یواشکی بهم چشمک زد😏


ایشششش پسره چندش چشمک هم برام میزنه

احسان_حلما خانوم کلا کم حرفید یا باما فقط حرف نمیزنید🤔🤔

حلما_من تو جمعایی که باب میلم نباشه حرف نمیزنم😒

پویا_اخ یعنی الان ما مزاحمتون شدیم

حلما_یجورایی😕

نگین_عه این چه حرفیه حلما

سپیده_حلی شوخی میکنه😐

احسان_بله مثل شوخی که تو مهمونه بامن کردن😒

دیگه نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم نگین و سپیده هم بیشتر دوستایه اینان تا من هی گیر میدن به من

حلما_خب دیگه من باید برم
سپیده جون از این به بعد خواستی با من قرار بزاری قبلش اطلاع بده کیا هستن

نگین_کجاا میری تازه بچه ها اومدن

حلما_ من میخواستم تو و سپیده رو ببینم که دیدم دیگه
باید زود برم خونه
کیفمو برداشتم

احسان و دوستش همینجوری داشتن منو نگاه میکردن با سپیده دست دادم قیاقشو آویزون کرده بود اروم دم گوشم گفت
سپیده_حلی چقدر تو لوس شدی اه اه
این احسان بخاطر تو اومده😒😒

چشمامو گرد کردم گفتم

_چرا باید بخاطر من بیاد😕😕

سپیده_چون از تو خوشش اومده از شبی که تو مهمونی دیدت هی گیر میداد که یه قرار بزاریم تو رو ببینه

وای پسره چندش هههه منو باش فکر میکردم دوستام دلتنگ من بودن نگو بازم نقشه بود...

حلما_متاسفم برای خودم که نشناختمت..
دیدی سر قضیه مهمونی چی سرم اومد
حالا منو میاری سر قرار
اونم بااین پسره چندش

دیگه واینستادم حرفی بزنه
خداحافظ نگین
رفتم سمت صندوق پول خودم رو حساب کردم از کافه زدم بیرون
اشتباه کردم نباید میمدم
این ادما به درد دوستی با من نمیخورن
نمیدونم کی میخوام بفهمم
یه آژانس گرفتم و راه افتادم سمت خونه
خیلی ترافیکه خدا کنه دیر نرسم...
ساعت 7 بود که رسیدم خونه
حسین و بابا هنوز نیومده بودن خداروشکر
ذهنم خسته بود
کار نگین ناراحتم کرده بود
این اولین بارشونم نیست
همیشه همینن
باید یه فکر اساسی کنم این جوری نمیشه هر دفعه با اعصاب من بازی میکنن
همه اینا یه طرف
یه خواستگاری مسخره یه طرف...
به خاطر بابا باید بگم بیان جلو ولی اصلا حوصله این برنامه ها رو ندارم
مامان هم ازم دلخوره
باید از دلش درارم ...
.
.
.

@chadorihay_bartar
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_چهارم


ذهنم درگیر انبوهی از سوالات مبهم بود.ولی چهره ی او آرامش همیشگی اش را داشت .کاش من هم آرام بودم.
دیگر داشتم مطمئن می شدم که آمدنش از روی اجبار است.کلافه بلند شدم و گفتم :
_اگر حرفی نیست بهتره بریم تو سالن
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_همیشه انقدر بی صبرید؟
جوابی ندادم ،او اما با آرامش ادامه داد:
_تحمل بفرمایید.حرف برای گفتن زیاده اما نمی دونم از کجا شروع کنم.
نشستم ... و بعد از یکی دو دقیقه شروع کرد :
_خوب هستید ان شاالله ؟
دست هایم را درهم گره و زیر لب تشکر کردم .صدایش محکم بود
_عرض کنم خدمتتون، من تازه از سوریه برگشتم.یعنی چند روزی میشه .شاید اونجا جای خوبی برای فکر کردن نبود،اما این مدت ، فرصت خوبی بود...
_فکر کردن به چی؟
لبخند کمرنگی زد و همانطور سربه زیر جواب داد:
_اگه صبوری کنید عرض میکنم. فکر کردن به اتفاقای چند وقت اخیر.به حکمتش، به تقدیر.نمی دونم خیلی چیزایی که بعضیاش گفتنی نیست.اما هر چی که بود خیر بوده ایشالا

_خیلی دلم می خواد صبوری کنم.اما یه جای توضیح دادنتون می لنگه
_چطور ؟
_من متوجه منظورتون نشدم
_چی می خواید بشنوید؟
_من فقط یه سوال دارم
_بفرمایید
_سوالم خیلی دور از ذهن نیست .چرا امشب اینجایید ؟
با کمی مکث پاسخ داد:
_گفتم که،قسمت،تقدیر.
سخت بود ،اما باید می پرسیدم !
_گفته بودین نمی خواین پابند باشید ...
_آدمها در برابر خواست خدا اراده ای از خودشون ندارن
همانطور که روی گل های چادرم دایره های فرضی می کشیدم گفتم:
_من فاطمه ی چند ماه پیش نیستم.این مدت ،برای منم فرصت خوبی بود .صبور شدم و متنبه ! حتی پیش شما هم خجالت می کشم حرف از گذشته بزنم.امیدوار بودم بعد از اون قرار، همه چیزو فراموش کرده باشید.اما اومدن مامانتون و بعدم جلسه ی امشب خلافش رو ثابت کرد...می دونین ،آدما جائزالخطان . نمی دونم حکمتش چی بود ،من خیلی غصه خوردم بخاطر اشتباهم... بخاطر صبوری نکردنم و عجول بودنم.اما پیش خدای خودم توبه کردم و حالا چند وقتی هست که همه چیز رو فراموش کردم.خوب یا بد.
نمی گم راحت بود یا سخت اما غیر ممکن نبود.تنها خواهشی که ازتون دارم اینه که ، شما هم فراموش کنید .من قصد ازدواج ندارم
و دوباره بلند شدم.
گفت :
_فقط گفتید.صبر نمی کنید بشنوید؟البته اگر خیلی معذبین ...
دوست داشتم که بشنوم !پس قبل از اینکه حرفش تمام شود دوباره نشستم...

_من اگر امشب اینجام بخاطر چیزی که شما فکر می کنید نیست.ببخشید که اینو میگم ولی بخاطر حرفای گذشتتون نیست.وقتی میگم حکمته،قسمته،بخاطر همین میگم.نخواید که بیشتر توضیح بدم و بگذرید ...فقط بدونید که حافظم انقدرام قوی نیست نگران نباشید.
ناخواسته پرسیدم:
_پس قضیه دختر اکرم خانوم شده دوباره؟
خندید.محجوب و آرام
_شما هنوز درگیر اون بنده خدا هستین؟
_ همین الان گفتید حافظتون قوی نیست، چطور یادتونه ایشون رو ؟!
استغفراللهی گفت و جواب داد :
_بله ولی دیگه فکر کنم یه محله این بنده خدا رو می شناسن ...باور کنید من دفعه ی اولمه که میام جایی چایی بخورم !

طعنه زد ؟ این جمله ی خودم نبود که حالا پس می گرفتم ؟عاجز شده بودم. دلم می خواست به او بگویم که این مدل آمدن را دوست ندارم.
انگار عجزم را نگفته ،خواند.
_مشکل شما چیه؟
_چون من گفتم اومدید؟
این ساده ترین حالتی بود که می شد پرسید ... باید آرام می شدم!
گفت:
_خیر ! راستش از اون روزی که توی حرم سیدالکریم خداحافظی کردین ،همه چیز عوض شد . همون موقع فهمیدم که غرور و نجابت شما چقدر پررنگه و راستش همین باعث شد که فکرم درگیر بشه .
واقعیتش وقتی شما منو دل خودتون رو به حضرت زینب سپردید،منم همینکار رو کردم و خب نتیجه ی خوبی هم گرفتم ، حالا اگر اومدم اینجا بخاطره این که خیلی عاقلانه به شما پیشنهاد ازدواج بدم و خواهش می کنم که روی پیشنهادم فکر کنید .
چه جوابی باید می گرفتم بهتر از این ؟! ...

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar 🌹