🌺

#قسمت_بیست_دوم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_bArtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_بیست_دوم

.
.
.
پول آژانس رو حساب کردم وسیله ها رو برداشتم رفتم به سمت خونشون..

زنگ درو زدم یکمی منتظر موندم بلاخره هدیه اومد درو باز کرد.

هدیه_سلام☺️وای خاله شما چقدر خوشگل شدیی😍😍😍😍😍

دفعه پیش به گفته حسین خیلی ساده اومده بودم البته الانم سادم😂 بچه خیلی تیزه😑

حلما_مرسی عزیزدلم به خوشگلی تو نمیرسه که
_اجازه میدی بیام داخل؟

هدیه_ببخشید حواسم نبود بفرمایید تو
حسنم خونست 😊

حلما_ چه خوب زودتر درسو شروع میکنیم
مامان سرکاره؟

هدیه_بله خاله جون

حلما_حالش چطوره

هدیه یکم بهتره داروهاشو میخوره درد نداره زیاد😢
حلما خدارو شکر ایشالا خوبه خوب میشه تو غصه نخور😍😘😘

حسن_سلام خوش اومدین
بفرماید بالا

حلما_سلام گل پسر خوبی؟

حسن _ممنون

حلما_حسن جان اگه کاری نداری بیا سریع بریم سراغ درست امروز من یکم زودتر باید برم

حسن_چشم بفرماید بشینید الان میام خدمتتون
نیم ساعتی بود داشتم با حسن درس کار میکردم که سپیده زنگ زد
حسن جان این چندتا نمونه سوال رو حل کن من الان میام

حلما_جانم سپیده

سپیده_به حلی جون چه عجب افتخار دادی به ما

حلما_😂خب دیگه سعادت نصیبتون شد برو حالشو ببر

سپیده_ایییش بچه پرو رو ببینا😒😂

حلی دیر نکنی ها مثل همیشه ساعت 4نیم کافه باش😊

حلما_باشه میبیبنمت فعلا کاری نداری؟

سپیده_فعلا بای😘

ساعتو نگاه کردم 3:30دقیقه بود خب از اینجا تا کافه نیم ساعت شایدم بیشتر راه بود یجوری بایدبرنامه ریزی کنم که تا 6 نیم 7هم خونه باشم
خونه حسن اینا جنوب شهره سمت شوش
کافه ای هم که قرار گذاشتیم سمت انقلابه...

سریع درس حسنو جمع و جور کردم و جایزه هاشون رو بهشون دادم
حسن اولش قبول نمیکرد
بهش گفتم به عنوان معلمش دوست دارم تشویقش کنم و زشته اگه قبول نکنه
هدیه که خیلی خوشحال شد
از خوشحالی اونا منم خوشحال شدم ...
حسن میگفت مامانش دوست داره منو ببینه ولی کارش سنگینه ان شاالله یه بار زود میاد که منو ببینه
راس ساعت 4 زدم بیرون که دیر نکنم
چون تو محل اشنا زیاده نمیشد کافی شاپ نزدیک قرار بزارم




.
تصمیم گرفتم با مترو برم پرسون پرسون نزدیک ترین ایستگاهو پیدا کردم
ساعت حدود 4:15دقیقه بود رسیدم خدارو شکر دیر نکردم وگرنه این سپیده آبرو نمیزاشت برام
تو مسیر کافه بودم گوشیم زنگ خورد اوه حسینِ
_سلام علیکم برادر

حسین_سلام حلما .کجایی

حلما_تازه از خونه حسن اینا اومدم میرم سمت انقلاب یه سری کتاب بگیرم😑😑

حسین_تنهایی؟

حلما_اوهوم تنها🙄

حسین_باشه مراقب خودت باش زودبرو خونه کارت تموم شد😉

حلما_اوکی برادر کاری نداری؟

حسین_نه یاعلی

حلما_اوادفظ😄

حسین خسته نمیشه انقدر منو کنترل میکنه😒😒انگار بچم نمیخواد قبول کنه بزرگ شدم خودم میفهمم چیکار میکنم 😂😒

رسیدم جلو در کاافه...
.
.
@chadorihay_bartar

💜⭐️💜⭐️💜⭐️💜⭐️💜⭐️💜
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_دوم


شب را با هزار فکر و خیال صبح کرده بودم و یک دنیا کابوس و رویای بهم مخلوط شده مهمان چشم هایم شده بود . نزدیک ظهر بود که بیدار شده و از رختخواب دل کندم .وارد سالن که شدم مادر را در حال گردگیری دیدم .با دیدنم لبخند زد و گفت:
_ساعت خواب !
_مرسی ، مامان سر صبح چرا افتادی به جون زندگی دوباره؟
_ مهمون داریم
_ا ، کی؟
_خانومی که دیروز با ملیحه اومده بود یادته که
_خب؟
_اونا قراره بیان
_ مگه مردم چندبار میرن مهمونی ؟
_بیا این گلدون رو بذار روی میز ناهارخوری . داره میاد برای معارفه

گلدان را گرفتم و متعجب پرسیدم:
_معارفه !؟
_بله ، صبح زنگ زد و اجازه خواست که فردا شب بیاد اینجا، چرا منو نگاه می کنی ؟ برو دیگه
داشتم تکه های بهم ریخته ی پازلی را بهم وصل می کردم که از دیروز توی ذهنم شکل گرفته بود ، که مامان ضربه ی آخر را زد و گفت :
_گیجی ها فاطمه ! خب یعنی جلسه ی آشنایی دیگه ، می خواد با آقا پسرش بیاد برای امر خیر .

نفهمیدم چطور اما گلدان چینی سفید از دستم سر خورد و روی سرامیک های کف سالن صد تکه شد ... مادر آرام روی صورتش ضربه ای زد و گفت :
_خاک به سرم !حواست کجاست دختر ؟اومدی کمک یا کار منو زیاد کردی آخه ؟

بجای هر عکس العملی ، دهانم را باز کردم و بی هوا پرسیدم ؟
_با آقا پسرش؟
مادر چشم غره ای رفت و در حالی که تکه های بزرگ را از روی زمین جمع می کرد گفت :
_بله ! خوبه دفعه ی اولت نیست که انقدر هول شدی ...
و من مثل گنگ ها دوباره پرسیدم :
_مگه برگشته ؟
نگاهم کرد و مشکوک سوال کرد:
_کی برگشته ؟ از کجا؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم :
_هیشکی ... گیج شدم
نمی دانستم این ادامه ی خواب صبحم بود یا در بیداری کامل بودم .
_پسرش رو دیدی ! عید دیدنی که رفته بودیم خونه ی سمیه اینا .همون که بابات باهاش گرم گرفته بود، دوست علی
_اوهوم
_یادته ؟
_نه خیلی !
و لبم را بخاطر دروغی که از روی اجبار گفتم ،گزیدم ...
_فقط موندم با دیدن اون ریخت و قیافه ای که تو داشتی، چجوری پسندت کردن !
او خندید و من به این فکر می کردم که خوب شد خبردار نیست در دل دخترش چه غوغایی بپا شده ....
.
منی که خودم را به آب و آتش زده بودم تا چنین روزی از راه برسد ، حالا تنها حسی که نداشتم خوشحالی بود ! شاید اگر از بعضی چیزها مطمئن می شدم شرایط خیلی متفاوت می شد . اما اینکه نمی دانستم که خودش مادرش را فرستاده یا برعکس، به اجبار دارد می آید ... یا این واهمه که از روی دلسوزی و ترحم می خواهد پا پیش بگذارد و خیلی سوال های آزار دهنده ی دیگری که می آمد و می رفت ، مانع از خوشحالی ام می شد .
سمیه اما ،بعد از شنیدن خبر انقدر ذوق و شوق داشت که انگار خودش داشت عروس می شد ! چادر گلداری که سوغات کربلای عزیزجان بود را روی سرم انداختم و جلوی آینه ایستادم .
یاد آخرین باری افتادم که همدیگر را دیده بودیم و اشک هایی که از چشمش دور نماند موقع خداحافظی ! گیره ی زیر روسری ام را محکم تر بستم و یاد حرف هایی افتادم که توی کوچه گفته بود ...
چهره ی خندان مادر را دیدم و یاد تعجب حمید افتادم وقتی که کاسه ی حلیم را گرفتم و اشتباهی گفتم "اجرتون ممنون".
بند دلم با صدای زنگ در پاره شد .و از مرور خاطراتم دور شدم و به دیدن او نزدیک ....
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar