🌺

#عشق_پاک
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_bArtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
🌿🦋 #عشق_پاک 🦋🌿
@chadorihay_bartar
فاز مثبٺ میدهد
معشوقہ اے ڪہ
مـ📿ـذهبیسٺ ؛

هم خـ😍ـدا دارے
و هم خــرما
عجب حالے شود😉👌🏻
🌛🦋 #دلبرانه 🦋🌜
@chadorihay_bartar
چهره ی نورانیت با خنده دلبر میشود 😊🍀
گونه هایت در میان ریش ها والله محشر میشود😎

هیچ می دانی که وقتی تو، صدایم میزنی😍🍀
حال من از هرچه آدم هست، بهتر میشود؟ 😇🍀
#عشق_پاک
#عشق_یعنی... ❤️
#عشق_پاک
میزنم عینک به چشمم درس میخوانم ولی🤓
پنج ساعت روی یک خط مانده ام در فکر تو...

@chadorihay_bartar
#عشق_پاک
@chadorihay_bartar
اولاََ أُحبــڬ
ثانـــیاََ اولاََ...

اولاََ : "دوستت دارم"
ثانیا :اولاََ...♥️🌱
#عشق_پاک
‍ میکنم سـرفہ کہ منظور کنار تو مَنَم😬
کرده ام جمـع حواسم کہ نلـَـرزد سخنم
مَن...
شُما....
چیـــــز....😓
ببَـــــخشید خداحـــــافظتان👋🏻
اے خدا باز نشد حرف دلم را بزنـــــم🤦‍♂
#خواستگاری
#عشق_پاک

با عشق نوشتم به تو "زَوَّجتُکِ نفسی"❤️

بنویس "قبِلتُ" که حلالم شده باشی


هرگزنشوم دوست پسر، مذهبی ام من😏

الّا... که پس از عقد عیالم شده باشی😍

#چادریها_عاشق_ترند

🌹 @chadorihay_bartar
بـا دُعــا شایـد بـه دسـت آوردمــت؛ چـون بـا دُعــا


دستڪاری ڪردن ِ تقدیــر ڪار ِ ڪوچڪی سـت...!
#چادری_ها_عاشق_ترند
#عشق_پاک
#یازهرا_یاعلی
@chadorihay_bartar
چـقـدر " سـینـه " جـای کـوچـکیـسـت...
بـرای نـگـهـداری از قـلـ❤️ــبـی کـه مـدام...
تــ💗ـو را مـی تـپـد...
#مدافع_چادریم
#عشق_پاک
@chadorihay_bartar
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۷

#نویسنده مریم.ر

اما پشیمون شدم ؛ الان محمد حتما داره با دوست شهیدش حرف میزنه نمیخوام مزاحمش بشم ؛ دوباره رفتم نشستم یکم بعد دیدم محمد داره میاد

_عزیزم میخوای بریم؟

_اگه تو میخوای بریم

_اذییت شدی؟

_نه فقط یکم خسته شدم ؛ چه مراسم باشکوهی احساس کردم همه شهر اومدن برای مراسم

_خوش به سعادتش به بهترین درجه رسید

_محمد من خیلی عذاب وجدان میکشم

_چرا عزیزم؟

_چون شهدا رو بهشون اهمییت نمیدادم😢

_مهم اینکه الان شناختیشون اینم که ناراحتی خیلی خوبه

_یعنی خدا و شهدا منو میبخشن؟😔

_شک نکن که میبخشند😊

۵ماه بعد...

موقع زایمان بود ؛ محمد دستشو از دستم جدا نمیکرد تا اینکه رفتم داخل اتاق عمل یه آیه الکرسی خوندم و بی هوش شدم وقتی که به هوش اومدم اولین چیزی که دیدم چهره دلنشین عشقم بود❤️

_بح بح خانومم بیدارشدی😍

_محمد بچمون؟

_پسرمونم اینجا کنارت خوابیده

یه نگاه بهش کردم پسرکوچولوی من آروم خوابیده بود ؛ دست محمد گرفته بودم دستهاش بهم آرامش و امنیت میداد ؛ زندگی با پسرم و دخترم خیلی شیرین تر از قبل شده بود

_محمد

_جون محمد

_یچیزی را میدونستی؟

_خیربانو

_این دوتا عکسو نگا کن بچگیای تو مامانت میگفت اینجا۴ ماهت بوده ؛ ببین چقدر امیرعلی شکل توهست😊

_آره راست میگی

_امیرعلی داره شکل تو میشه☺️مثل باباش خوش تیپ و مومن و باغیرت

_راست میگی😋 نازنین زهرا هم شکل توشد دقیقا همونجوری که دلم میخواست😃

_آره...

_مریم...چی شد عزیزم چرا رفتی تو فکر؟🤔

_یاد اون موقع ها افتادم ؛ دلم میخواست نگام کنی ؛ اما من نمیدونستم بخاطر شرم وحیا نگاه به نامحرم نمیکنی فکرمیکردم دوستم نداری😔

_مریم من بهت علاقه داشتم اما نمیدونستم بهت بگم یانه ؛ هنوز شک داشتم میگفتم آخه چرا من عاشق دختری شدم که اعتقاداتش با من زمین تا آسمون فرق داره ؛ هنوز نمیدونستم یه قلب پاک داری

_محمد ازدواج با تو برام یه رویا شده بود😢میگفتم تو شاید منو نمیخوای😔خیلی ناراحت بودم ؛ ازدواج با تو بزرگترین و بهترین آرزوم بود

محمد دستمو گرفت و گفت

_مریم جان ؛ میدونی من چقدر از خدا بخاطر داشتن تو تشکر میکنم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی

_محمد یه قول مردونه بهم میدی؟😢

_بله عزیزم ؛ حالا چی هست

_قول بده حتی اون دنیا هم منو تنها نزاری و بازم منو به همسری انتخاب کنی

_پس چی فکرکردی ؛ فکرکردی حوریای بهشتی را به همسری میگیرم😕

_عه محمد😡

_عشقم خب معلومه که تو بازم همسرمنی ؛ تو از هرچی حوریه برای من حوری تری😍قول میدم خوب شد؟

_آله عجقم😋

_ما آخر این زبان شما را یاد نگرفتیما😕

_یادمیگیری😊

_قربون خودت و زبانت

_محمد

_جان محمد

_گاهی با خودم میگم من چه کارخوبی کردم که خدا تو رو سر راه من قرار داده ؛ اگه تو نبودی اگه عاشقت نمیشدم هیچوقت من حقایقو نمیدیدم ؛ این عشق پاک باعث شد من به خدا نزدیکتر بشم ؛ این عشق پاک من منو به خدا رسوند

_خانومم خدا به قلبت نگاه کرد وهدایتت کرد ؛ بعضی ها اینقدر قلبشون سیاهه که نمیخواند به خدا نزدیک بشن خداهم باهاشون کاری نداره ؛ اما قلب مهربون و پاک تو رو خدا نوازش کرد و با یه نوازش تو اومدی به طرفش

_ای کاش همه عشقها مثل من و تو میشدن تا از عاشق شدن کیف کنند😌نه این عشقهای بی پایه و اساس و همراه باگناه بعدشم به نابودی منجرب بشه

_مریمم اینا عشق نیست هوسه ؛ عشق پاکش قشنگه بدون گناه و آدم فقط باید عاشق همسرش باشه ؛ مردی که دختری رو دوست داشته باشه حتی به خودش اجازه نمیده بهش دست بزنه

_ای کاش دخترا اینو میدونستن و گول نمیخوردن😔

_بله نمیدونن ؛ متاسفانه بی غیرتی داره بی دادمیکنه

_میگن آدم یبار عاشق میشه اما دروغه☹️

_بله😳منظورت چی بود😡

_خب آدم میتونه چندبارم عاشق بشه مگه چیه؟😒مثلا خودِمن هر روز دوباره عاشقت میشم😍

_خیلی بدی ترسیدم☺️

_آخ ببخشید😄

_محمد

_جان محمد

_خیلی دوست دارم عشق پاک من

_ما بیشتر ؛ تنها عشق زندگیم




کاش یادت نرود
روی این نقطه پر رنگ زمین
بین بی باوری "آدم ها"
یک نفر می خواهد
که تو "خندان "باشی
نکند کنج هیاهوی زمان "غم "بخوری؟!



#آخرین_قسمت❤️
@Chadorihay_bartar
ادامــــہ رمان واقعی #عشق_پاک_من 😍❤️👆
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۶

#نویسنده مریم.ر

فردا خیلی روز سختی بود😔نمیتونستم بی تابی خانواده دوست محمد رو ببینم اما از طرفی هم دلم میخواست برم مراسم ؛ زهرا هم بود من دور ایستاده بودم اما بی تابی خانوادشو میدیدم ؛ یه دخترم بود که خیلی گریه میکرد😭جیغ میزد و با گریه میگفت شهادتت مبارک ؛ چقدر ایمانش قوی که به نامزدش میگه شهادتت مبارک خوش به حالش😔 من خیلی ناراحت بودم دیگه بیشتر نمیتونستم بیستم رفتم عقب تر نشستم به زهرا هم گفتم اگه دوست داره بره نزدیک ؛ از دور جمعیتو نگاه میکردم چه جمعیت عظیمی بعد دیدم محمد از بین جمعیت اومد و دنبال من میگشت براش دست تکون دادم تا منو ببینه اومد پیش من چشماش از گریه قرمز شده بود

_خانومم حالت خوبه؟

_خوبم عشقم

با دستم صورتشو نوازش کردم و گفتم

_محمدَم گریه کردی؟😢

سرشو انداخت پایینو گفت

_اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن چند دقیقه دیگه هم مراسم تموم میشه

_باشه عزیزم تو نگران من نباش

محمد رفت ؛ موقع راه رفتن یکم آهسته تر از همیشه راه میرفت ؛ اما آخه چرا🤔من همیشه به قدمهاش نمیرسیدم حالا چرا یواش راه میره ؛ بلند شدم تا یکم برم جلو و مراسمو ببینم ؛ نامزد دوست محمد رو دیدم ؛ طفلک خیلی ناراحت بود داشت گریه میکرد😔 از اشک اون منم گریم گرفت یدفه دلم درد گرفت گوشیمو برداشتم تا به محمد زنگ بزنم

ادامه دارد...


@Chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۴

شهادت رفیقام خیلی عذابم میداد😔 اون لحظه ایی که عبدالصالح تو بغلم جون داد هنوز جلوی چشمامه😭 چند روزی توی بیمارستان بستری بودم ؛ دیگه طاقت اینجا موندنو نداشتم باید برم پیش رفیقام اونا دست تنهان ؛ دکترخیلی مخالفت کرد و گفت چند روز دیگه باید بمونم اما هرجوری شد اومدم ؛ عبدالصالح میگفت باید این روستا آزاد بشه ؛ اما هنوز از دشمن پاک نشده بود ؛ عبدالصالح داداش این روستارو پس میگیریم ما خدارو داریم تو هم برامون دعاکن نمیزاریم دست حرومیا بیوفته نگران نباش داداشم ؛ رفتم پیش بچه ها علی هم اومد اونم طاقت نداشت دیگه

_علی شهادت رفیقامون داغونم کرد

_منم همینجور😞ولی درکت میکنم چون عبدالصالح تو بغل تو جون داد و پرواز کرد

_هیچوقت یادم نمیره همش جلوی چشمامه ؛ خانوادش منتظرن یه دختر چشم به راهشه

_نامزدشو میگی؟

_آره

_ای خدا

_رضا هم همینطور اونم خانوادش منتظرن هفته دیگه برگرده

بعد از یه مقاوت سخت و نفس گیر بلاخره موفق شدیم روستا رو از دشمن پاک کنیم ؛ همگی خیلی خوشحال بودیم منم خوشحال بودم چون هم دشمنو شکست دادیم هم رفیقم شهیدم به آرزوش رسید ؛ پام خیلی درد میکرد به اصرار بچه ها دوباره رفتم بیمارستان

_آقای منتظری مگه من نگفتم بهتون باید چند روز دیگم استراحت کنید😡

_شرمنده دکترجون یکاری داشتم باید انجام میدادم ؛ الان دیگه کامل در اختیارتونم

@chadorihay_bartar
سلام 😍

دوستان چون داره رمان #عشق_پاک_من به جاهای حساس میرسه 😃

میخوایم روزی ٣ پارت بزاریم ☹️😄
#باتشڪـــــــــر
ادامه رمان #عشق_پاک
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۳

#نویسنده مریم.ر

چشمامو بسته بودم وقتی که باز کردم دیدم عبدالصالح و یکی دیگه از بچه ها روی زمین افتاده بودن
اون صدا بخاطر موشکی بود که حرومیا زده بودند . دیگه درد پامو فراموش کرده بودم نمیتونستم روی پام بیستم درد میکرد ؛ خودمو هر جور شده بود رسوندم به علی و عبدالصالح خودمو کشیدم و رفتم بالای سرعبدالصالح یه نگاه به عبدالصالح انداختم و یه نگاهم به علی بود تیرخورده بود به شونش

_عبدالصالح بلندشو داداش...شادوماد بلندشو

علی گفت

_محمد نبضش نمیزنه😰

علی راست میگفت نبضش نمیزد

بچه ها همه گریه میکردن منم که دیگه هنوز امید داشتم که عبدالصالح چشماشو باز میکنه نمیزاشتم کسی ببرتش

_آقامحمد از پات داره خون میره بیا بریم

_نه من رفیقامو تنها نمیزارم😭

_رفیقامون شهیدشدن😔

_نه...اینا فقط بیهوش شدن الان بلند میشن عبدالصالح تو قرار شد مارو عروسیت دعوت کنی پس چی شد؟😭راستی میخواستیم علی رو به جشن پتو دعوت کنیم بلندشو داداش😭

یدفه از هوش رفتم ؛ منو بردن بیمارستان چشمامو که باز کردم ؛ فکرکردم همه چیز خوابه یه پرستار اومد بالای سرم

_من کجام

_شما تو بیمارستان هستین پاتون تیرخورده خداراشکر تیرو درآوردین ولی باید استراحت کنید

_رفیقام چی؟

_اسمشون؟

_علی حسینی و عبدالصالح جعفری ورضافدایی

سرشو انداخت پایین و گفت

_اونا عاقبت بخیرشدن . به درجه رفیع شهادت رسیدن😔علی آقا هم عمل شدن خداراشکر حالشون بهتره تیرو درآوردیم

پس همه اون چیزا خواب نبوده واقعیت بود؛ خدایا میدونم من لیاقت شهادتو ندارم اما خیلی زود رفقامو ازم گرفتی ؛ حالا جواب خانوادشو چی بدم😔

ادامه دارد...

@Chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۲

#نویسنده مریم.ر

بچه ها باید روستارو از دست این حرومیا پاک کنیم😡

_علی جون تا اینجاشو به یاری خدا پیش رفتیم بقیشم به امیدخدا میریم جلو و آبکششون میکنیم

عبدالصالح گفت

_این علی آقا هم مثل منه مدام نگرانه . این روستا آزاد میشه

_بعد از آزادی اینجا باید علی رو به جشن پتو دعوت کنیم😄

_قربون دهنت آقامحمد گل گفتی من که پایه هستم😀

_ما گردنمون از مو باریکتره تره هرچه از دوست رسد نیکوست😕

از علی و بچه ها یکم فاصله گرفتم داشتم میرفتم ببینم وضعیت درچه حالیه ؛ داشتم به این فکر میکردم که آزاد سازی اینجا خیلی هم راحت نیست ؛ اما نخواستم جلو بچه ها بگم که روحیشون خراب بشه همینطور نمیخواستم توی ذوق علی و عبدالصالح بخوره ؛ توی همین افکار بودم که یدفه دیدم علی داره داد میزنه

_محمد برگرد...محمد خطرناکه نرو جلو

هنوز یه قدم هم به عقب برنداشته بودم که یدفه درد وحشتناکی رو احساس کردم و افتادم روی زمین داشتم درد میکشیدم نمیدونم چرا یدفه صورت مریم اومد جلوچشمام ؛ یه نگاه کردم از پام داشت خون میرفت به پام تیر خورده بود ؛ خدایا کمکم کن کمکم کن دوام بیارم ؛ علی و عبدالصالح داشتن میومدن به سمت من علی جلوتر بود داد میزد

_محمد چیزیت که نشده داداش محمد محمد دارم میادم

دوباره یه صدای وحشتناک و مهیبی شنیدم

ادامه دارد...


@Chadorihay_bartar
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۱

۲۰روز بعد...

هنوز محمد زنگ نزده بود😔از زهرا هم پرسیدم شوهر اونم زنگ نزده بود ؛ خیلی نگران بودم😢 نازنین زهرا همش بهانه باباشو میگرفت ؛ دکتر گفته بود نباید استرس داشته باشم اما مگه میتونم😔
صدای تلفن اومد😃شمارش یجوری بود این حتما محمد😍

_الو الو

_سلام خانومم

_محمد😍عشقم

_علیکم سلام😐

_وای ببخشید سلام☺️محمد خوبی؟چیزیت نیس؟😥

_نگران نباش من خوبه خوبم . توچطوری نازنین زهرا امیرعلی

_ما خوبیم خیالت از ما راحت . محمد کی برمیگردی الو صدامو داری

_آره عزیزم . ما هفته دیگه اونجاییم

_زهرا هم خیلی نگران علی آقاس

_الان علی هم به خانومش زنگ میزنه . مریم دیگه سفارش نکنما مواظب خودتون باشید به مامانم اینا هم سلام برسون نازنین زهرا رو ببوس خداحافظ عزیزم

گوشی قطع شد ؛ خیلی خوشحال بودم خدایا ممنونم ازت😍سریع شماره مادر شوهرمو گرفتم و بهش گفتم که محمد هفته دیگه برمیگرده بعد که قطع کردم ؛ زهرا‌زنگ زد

_الو مریم چشمت روشن آقا محمد وعلی آقا هفته دیگه میان😃

_چشم تو هم روشن😘وای خیلی خوشحالم زهرا

_منم همینطور . مریم جون کاری چیزی نداری بیام برات انجام بدم تو با این وضعیتت کار نکن

_قربون محبتت ممنون . من که تو خونه هیچ کاری نمیکنم فقط مادرم و مادرشوهرم خیلی شرمندشون شدم

_ای جان خداخیرشون بده☺️کاری نداری فعلا خانومی؟

_نه گلم

مادر شوهرم اومد بالا نتونست طاقت بیاره از ذوقم بغلش کردم و بوسیدمش هردومون میخندیدیم و از خوشحالی گریه میکردیم😃

_مریم جان بچم خوب بود؟

_بله مامان جون از من و شمام سالم تر

_خدایاشکرت

به روایت محمد...

_محمد دیگه چیزی نمونده این روستا رو از دست این حرومی ها آزاد کنیم . قبول داری؟

_آره داداش تا ما هستیم مگه کسی جرات میکنه به حرم اهل بیت و کشورمون نزدیک بشه

_ماشاءالله دلاور😄

_مخلصیم دادا

عبدالصالح اومد جلو و گفت

_باید بتونیم اینجا رو آزاد کنیم غلط میکنند ؛ بخواند به حرم اهل بیت و کشورمون اهانت کنند😡محمد ما شکست نمیخوریم مگه نه؟

_معلومه که شکست نمیخوریم آقا داماد ؛ ما شیعه علی هستیم ما فقط شکست میدیم شکست برای ما معنایی نداره

_ماشاءالله داداش محمد خودم😀میگم من وقتی برگشتم میرم خواستگاریش همتونم عروسی دعوتین😉شما ها مثل داداشای من هستید

_قربونت😎 عبدالصالح بله رو بگیریا😬

_خیالت راحت داداش . قبل از اومدنم یه صحبتهایی شده اما هنوز نهایی نشده

_خب پس نصف راهو رفتی

_آره . ولی فکرم فعلا درگیر اینجاس تا این روستا رو از چنگ اینا درنیاریم من آروم ندارم

_چیزی دیگه نمونده

بقیه بچه ها اومدن پیش ما داشتیم برنامه ریزی میکردیم ؛ همگی شاد بودیم چون دیگه داشتیم روستا رو آزاد میکردیم

ادامه دارد...


@Chadorihay_bartar
Ещё