"پایان من... همیشه شنیده بودم که میگن تمام داستانها روزی تموم میشه و داستان ما هم یک روز به پایان میرسه، اما هیچ وقت فکر نمیکردم اینطور تموم بشه. فکر میکردم با هم خواهیم بود، حتی در پایان راه. فکر میکردم آخرین لحظه ما با عشق تموم میشه اما حالا این عشق تموم میشه حالا، تنها چیزی که باقی مونده، تصویر تو در ذهنم و قلبی که به یاد تو هنوز میتپه. پایان من شاید اینجا باشه، اما تو همیشه بخشی از من خواهی بود حتی اگه این پایان با دستای تو نوشته بشه ."
توی چشم های هم نگاه میکردیم توی چشم هاش چیزی جز آرامش نبود..همون آرامشی که منو درگیر کرده بود. چشماش آبی نبود ولی توش غرق میشدم. نگاهی بهش کردم و برای آخرین بار تصویرش رو توی ذهنم ثبت کردم میدونستم اینجا آخر کاره اون با یک اسلحه مقابل من.. کی فکرش رو میکرد ولی تهش به اینجا رسیدیم چون همه داستانا ته دارن اگه ته نداشته باشی داستان نیست. بهش نگاه کردم و گفتم : این روزا دور بنظر میرسید درست مثل تو از من ولی فراموش نکن که میشد برات مرد ولی حالا دارم به دستت میمیرم. اون فقط توی چشم های من نگاه کرد . و بعد صدای شلیک گلوله کل محوطه رو پر کرد.. این تمامش بود آخرین کلمات و جمله ای که از من بیرون اومد و راجب اون بود . چه مرگ آسوده ای داشتم مردن از عشق!