#داستانک#امر_به_معروف#لاجرم_بر_دل_نشیندتابستون پارسال یه روز جمعهای با دوتا از دوستام رفته بودیم بوستان بزرگ نزدیک محلهمون.
🌲🌲👭🌲🌲یه آلاچیق پیدا کردیم که روبروش فضای باز وسیعی بود. همونجا وسایلو چیدیم و نشستیم به صحبت و خنده.
مهری یه کیک پخته بود. تعارف کرد. خیلی خوشمزه بود.
😋منم سهتا دسر زعفرونی خوشمزه درست کرده بودم، گذاشتم وسط...
😋😋چای و شکلات و دمنوش و...
🍵🍫☕️خلاصه حسابی بخور بخور کردیم تا اینکه دیگه از این قر و قاطی خوردنا حالمون داشت به هم میخورد!!
😖😖 دست کشیدیم...
فرناز، با اینکه دختر عاقل و فهمیدهای بود ولی اصولا نسبت به حجاب خیلی
دلِ خوشی نداشت. برای همین شالش رو برداشت.
👩🏻من اعتراضی نکردم اما اگه خودم بودم چنین کاری نمیکردم. مهری هم مثل من بیخیال بود. میدونستیم اگه چیزی هم بگیم فرناز اوقات تلخی میکنه...
😒دوباره سر صحبت باز شد و مشغول حرف زدن بودیم که دیدم یه دختر بیست و چهار پنج ساله چادری که دست یه دختر هشت نُه ساله باحجاب رو گرفته، داره از ده متری ما رد میشه.
از صدای خنده ما متوجهمون شد.
😯چند قدمی اومد نزدیک ما...
یه چشممون به همدیگه بود و یه چشممون به اون دختره.
👀داشتیم فکر میکردیم که این کیه و با ما چیکار داره
⁉️که رسید به دو متری ما و با ادب و لبخند سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: مال این محلهاید؟
من گفتم: مال همین طرفاییم...چطور؟
با دست اشاره کرد و گفت: این خونه ماست، اگه چیزی نیاز داشتید درخدمتیم...
😇فرناز که بیشتر نگاهش به اون دختر کوچولو بود گفت: حالا این بیچاره رو چرا پارچهپیچ کردی؟؟
😏گفت: دارم از همین الان آمادهاش میکنم که یاد بگیره آزاد باشه...
😎فرناز با تعجب گفت: آزاد؟؟؟؟
😳 اینجوری؟؟؟
😆یه لبخندی زد و گفت: آب مایه حیاته...ولی هر غواصی که بخواد بره به عمق دریا، باید لباس مخصوص بپوشه تا همون مایه حیات، رگ حیاتشو قطع نکنه...!!!
☝️🏻من و مهری از جملهاش خندمون گرفته بود.رو کردیم به همدیگه و شکلک درآوردیم...
😜😝اما فرناز یه نگاهی به بچه کرد و بعد با حالت خاصی گفت: ممنون از راهنماییات... اگه کاری داشتیم مزاحم میشیم...
😶همینطور که اون دوتا دختر از ما دور میشدن ما هم با چشمایی که از کاسه دراومده بود زول زده بودیم به فرناز...
😳 😳فرناز در کمال ناباوری شالش رو سر کرد و گفت: حرفش به دلم نشست!! لابد از
دل براومده بود...
😒💟 @Chadorihay_bartar