#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_یازدهمهر کاری میکنم خوابم نمیبره
چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن.
فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم
انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته
🤔😕☹️موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم
😒😒برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست...
خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا
ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد...
😅😅 نمیدونستم چیکار کنم
هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم
😔😔هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره...
نمیتونم حضورشو تحمل کنم
اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش...
انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا...
😒هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه
من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم
ولی کاراش عجیب رو مخمه...
فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن
یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟
برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری
یه دلمم میگفت بیخیال
تو نری از یکی دیگه کمک میخواد...
😐اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده...
انقدر فکر کردم سر درد گرفتم
صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه...
_صبح همگی بخیر
😁😍حسین_ به به حلما خانم
😜چی شده که صبح زود بلد شدی؟
حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم
😒حسین_ هستی دیگه...
😕مگه نه مامان؟
مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه
بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟
خدا منو ببخشه
😭این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه
و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه...
یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم
😍😍💋گفتم دور هم صبحونه بخوریم...
راستی بابا رفت؟
حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم.
حلما_آهان
فقط قبل اینکه بری میخواستم چیزی باهات درمیون بزارم...
حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری
حالا صبحانتو بخور اول
باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم
_داداشی میای اتاقم؟
حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری
😉رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم
حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست
حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟
تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم
_میگی چیکار کنم ؟
🤔🤔حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟
😕تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری
هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه
ولی قبلش من با علی حرف میزنم
اول باید مطمعن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد
اگه خیالمو راحت کنه
که از نظر من مشکلی نداره
خودت چی فکر میکنی حلما؟
_بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ...
🙁حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس
😊بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک
حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه
😢حسین_امتحانش که ضرر نداره
😉حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم
☹️هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه...
@chadorihay_bartar 💠🌺💠🌷💠🌹💠🌻