🌺

#قسمت_چهل_سوم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_چهل_سوم
.
.
.
امروز نهمین روزه محرمه
تو این مدت هر شب میرفتیم هیت هر شبی که میگذشت من بیشتر علاقه مند میشدم
شبهای بعد هم با چادر رفتم یه چند باری که برای کار بیرون رفتم چادر سر کردم
مامان و بابا حسین براشون عجیب بود
راستش خودم هم دلیلی برای این کارم نداشتم فقط یه حس خوب داشتم
با خودم گفتم این دهه به خاطر امام حسین سرمیکنم همه جا...
تواین مدت از بچه ها هیچ خبری نداشتم
دوست دارم بدونم سپیده چیکار کرد
ولی نخواستم ازش خبری بگیرم
نگین هم که احتمالا انقدر سرگرم خودشو دوستاشه یاده من نمیوفته
خدارو شکر از اون پسره احسان هم خبری نشد دیگه
فکر کنم رفت پی کارش...

تو اتاقم نشسته بودم مشغول خوندن کتاب استاد مطهری بودم
تو این چند روز یه بخشیش رو خوندم
خیلی جذبش شدم
و یجورایی حس میکنم داره روم تاثیر میزاره
یه مدتم هست تصمیم گرفتم نمازمو بخونم😢😢
اما تنبلیم میاد همش میگم از فردا..
راستش یه مشکل دیگه هم هست
از اونجایی که من همیشه ناخونم لاک داره
زورم میاد پاکش کنم 😐😐
بدون لاک هم انگار یه چیزیم کمه.
.
.
مامان_حلماااا

حلما_جاااانم مامان

مامان_بیا پایین کارت دارم


حلما_اومدم

_جونم مامی☺️


مامان_دختر چخبره تو اون اتاق صبح تا شب اون توی😕😕
_دلم گرفت نباید بیای دوکلمه با مادرت حرف بزنی

حلما_😂😂
قربونت برم ببخشید راست میگی
الان میرم دوتا چایی دپش میریزم میام باهم گپ بزنیم

مامان_دستت درد نکنه زیره کتری رو تازه خاموش کردم
گزم رو میزه بیار

_چشمممم😘😘

به به چه چای خوش رنگی شدا
ماشالا ماشالا به خودم که انقدرررررر کدبانو میباشم☺️☺️😁

بفرررما مامانِ قشنگم اینم دوتا چای خووشرررررنگِ حلماریز😁😁😁

مامان_😂دختر حالا یه چای ریختیا ببین چقدر تعریف میکنه دستت درد نکنه

_راستی گفتم مادرجون و پدر جون هفته بعد قراره برن کربلا😍
احتمالا حسین هم باهاشون بره تنها نباشن

حلما_عهههه راست میگی😢😍😭
اونا که تازه رفته بودن
خوش بحالشون
حسین چرا چیزی به من نگفت😒
منم دلم میخوادد😭😭😭😭

مامان_ان شاالله مارم میطلبه

حلما_مامااااان
میشه منم برم باهاشون

مامان_😕😕😳 شوخی میکنی حلما؟
یا داری جدی میگی

با بغض گفتم
_نه واقعا منم دلم میخواد برم
حسین هم که قراره بره
خب اجازه بدین منم برم باهاشون

مامان_منو بابات هم دلمون میخواد ولی
به این زودی جور نمیشه همه گی بریم
_شب بعد هیت با بابات صحبت کن ببین چی میگه
من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست😍😍
.
.
.
حسابی رفته رومخم
هرجوری شده باید بابا رو راضی کنم
واییی یعنی میشه منم برم

ساعت نزدیک 7بود اماده شدیم بریم خونه زینب اینا
باید با حسین صحبت کنم بابا رو راضی کنه منم برم باهاشون
.
.
‌.
@chadorihay_bartar
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهل_سوم

بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...

تاحالا کربلا نرفتہ بودم .چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه..
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم .:جاݧ اسماء راست میگے؟؟
لبخندےزد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء؟؟؟
پریدم وسط حرفشو گفتم :ݧݧ مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا
.آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ
از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو ،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود .
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده ...
￿.
سوار ماشیـݧ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود..
علے؟؟؟؟
جانم
بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے؟؟
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشوݧ؟؟؟
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده .امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود .خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت؟؟؟دیدے جنازشو نیوردݧ؟؟
‌حالا مـݧ چیکار کنم؟؟؟
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم ???بعدشم انقد گریہ کرد از حال کرد
علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم ؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ
.آروم بے سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم :خدا صبرشوݧ بده
سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر
اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم؟؟؟؟
مـݧ مثل زهرا قوے نیستم
.نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.مـݧ اصلا بدوݧ علے نمیتونم ...
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشوݧ کنم
عجب شبے بود ...
بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود ..
علے؟؟؟خوبے؟؟؟بزݧ کنار .
خوبم اسماء
میگم بزݧ کنار
دارے میسوزے از تب
بااصرار هاے مـݧ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.اولیـݧ بیمارستاݧ نگہ داشتم
هرچقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتـݧ رو تخت و بردݧ داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزیدو گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد؟
براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت :سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود

بهش سرم وصل کردݧ
ساعت۱۱بود .گوشے علے زنگ خورد .فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش؟
سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے؟داداش خوبہ‌؟؟
آره عزیرم
واسه شام نمیاید ؟؟؟
ݧ بہ مامانینا بگو بیروݧ بودیم .علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ
نمیخواستم نگرانشوݧ کنم و چیزے بهشوݧ نگفتم
سرم علے تموم شد
بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییـݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم
خوبے ؟؟بازوراز جاش بلند شدو گفت :خوبم
مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
خوب باشہ مـݧ خوبم بریم
کجا؟؟؟؟؟؟
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم
ݧ خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما....

.
.

نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے


@chadorihay_bartar