🌺

#قسمت_هفتم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتم

✍🏻و می پرسم من گفتم فوت شده ؟
نه ولی مشخص بود از کجا
خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
خدا رحمتش کنه
_مرسی
ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
جانم ؟
_شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده
قطع که می کنم فرشته می گوید :
یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران
_خب ... مجبور بودم
دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد :
البته می دونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ...
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
حتمابرای ارشد می خوای بخونی ؟
نیشخندمی زنم و جواب می دهم :
_نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال تو چی می خونی ؟ چند سالته میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم می خندد و جواب می دهد :
من 23 سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام
_حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره
ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید
می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم
بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم
زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی گفتم:

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋🦋

#قسمت_هفتم

در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید.

_دختره پررو خجالت نمیکشی با پسر مردم تو خیابون میچرخی؟ باید آبروی ما رو جلو در و همسایه ببری؟ با خودشون میگن این دختره ننه اش هرجایی بوده یا باباش. خجالت بکش حیا کن. یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری.

_بسه مامان عه!مگه من زندونی شمام که هرچیزی بگین اطاعت کنم؟
_نخیر زبونتم دراز شده جلو مادرت ادب و حیا حالیت نمیشه. دختره چشم سفید رفتی با اون پسره ولگرد..
_ساسان..اسمش ساسانه مامان ولگرد نیست.
_حالا هر کوفتی هست. ازش دفاع نکن دختره پررو. یکم جلو مادرت حیا کن من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو افتادی تو دامن من..
حورا دیگر صبر نکرد و وارد خانه شد.
_سلام.
مریم خانم باز هم با عصبانیت جوابش را داد:علیک سلام. به به چه وقت اومدنه زود برو تو آشپزخونه سالاد درست کن. ناهارم که من درست کردم خجالت بکش یکم.
حورا بدون حرفی بعد از تعویض لباس هایش رفت تا سالاد براب ناهار درست کند.
فکرش مشغول حرف زندایی اش شد.
"یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری"

_چه عجب یکم ازم تعریف کرده بود.
_چی میگی با خودت دیوونه هم شدی!
نگاهی به زندایی اش نکرد و به کارش ادامه داد.
_داییت گفته امتحانات شروع شده باید بیشتر درس بخونی، کمتر کار کنی. منم مجبور شدن قبول کنم اما فکر نکن راحتی از صبح تا شب تو اتاقت باشیا.من دست تنهام کمکم میکنی اما بیشتر به درست میرسی که باز بعد امتحانات نری چغلی منو به دایی جونت بکنی. در ضمن اینم بگم که مهرزاد بخاطر جنابعالی همش تو اتاقش حبسه بچه ام شبا بعد شامت میری تو اتاق تا مهرزاد یکم بیاد پیش خانوادش. همه که مثل تو بی خانواده نیستن.

حورا به تک لبخند سردی اکتفا کرد و حرفی نزد. دلش میخواست همانجا جان بسپارد اما این توهین ها را از زبان زندایی اش نشنود.
کاش نمی آمد به آن خانه..کاش...

"کاش گذر زمان دست خودمون بود! از بعضی لحظات سریع میگذشتیم و توی بعضی لحظه ها میموندیم"

کار درست کردن سالاد که تمام شد، ظرفش را روی اپن گذاشت و گفت:من ناهار نمیخورم موقع ظرف شستن صدام بزنید.

مریم خانم لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. حورا درون اتاقش رفت و یک گوشه نشست. کتابش را به دست گرفت و شروع کرد به خواندن.
لحظاتی بعد دیگر متوجه چیزی نشد و بیهوش شد.
با صدای زنی عصبانی، از خواب پرید:مگه نگفتی ظرفت رو میشوری؟ بعد گرفتی خوابیدی؟ خواب به خواب بشی دختر پاشو برو ظرفا رو بشور.
حورا با چشمانی سرشار از خواب سرش را از روی کناب بلند کرد و برخواست.
ناگهان صدای مهرزاد آمد:من میشورم مامان بزار حورا خانم بخوابه.

مریم خانم دست زد به کمرش و گفت:هه حورا خانم!! چه غلطا! لازم نکرده بشوری خودش میاد میشوره.

_عه مادر من پس چرا ماشین ظرف شویی گرفتی؟


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_هفتم

صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و طبق معمول نیم ساعتی رو تخت وول خوردم تا خواب از سرم بپره..بعد رفتم دستشویی و صورتمو شستم و مسواک زدم.رفتم تو آشپزخونه دیدم صبحانه حاضره.آخ جون قبل اینکه برن خونه مادرجون صبحونمو گذاشتن.شروع کردم به خوردن.ساعت۸ونیم بود که ازخونه زدم بیرون.چه هوای خوبی بود اصلا امروز روز شانس منه شک ندارم.
خوشحال رفتم سمت ایستگاه اتوبوس که یک پرادو مشکی رنگ جلو پام ترمز کرد.وااای بازم این پسره کنه.تا کی باید جواب منفی بشنوه تابیخیال بشه؟
شیشه جلو رو داد پایین وگفت:سلام زهراخانم‌‌.
چادرمو گرفتم بالاتر تا صورتمو نبینه.
_سلام.
_دانشگاه میرین برسونمتون.
ایش همینم مونده با ماشین تو برم جلو دانشگاه بشم سوژه جمع.
_نه ممنون.
_تارف میکنین؟
با جدیت برگشتم سمتش وگفتم:نه آقای مرادی.خدانگهدار
بعد هم با قدم هایی محکم ازش دور شدم.پسره پررو فکر کرده منم مثل دخترای دیگه ام که براش ناز بیارم و اونم نازمو بخره تاسوار ماشینش شم.چند بار مامانش ازم خاستگاری کرده بودن اما هردفعه به مامانم گفتم بگین نه.هنوز محدثه توخونه است اول اون باید ازدواج کنه بعد من‌‌‌.
شایان از اون اول میگفت شیفته حیا و حجابت شدم.آره جون عمت.
تو ایستگاه زیاد منتظر نموندم چون اتوبوس زود اومد منم سوارشدم.تا دانشگاه فکرم درگیر وقاحت این پسره بود.جلو در دانشگاه لبخندی رو لبم کاشتم و با بسم الله رفتم تو.
آتنا رو تو محوطه ندیدم حتما رفته سلف.اون شکمو از شکمش نمیگذره.صد دفعه هم گفتم خونه صبحونه بخور به حرف نمیکنه.
درست حدس زدم خانم تو سلف مشغول خوردن شیرکاکائو و کیک بود.
رفتم پشت سرش و همونطور که سمت صندلی رو بروش میرفتم،گفتم:نترکی آتی.
انگار شیر کاکائو پرید تو گلوش شروع کرد به سرفه کردن.قیافه اش جالب شده بود.سرخ شده بود از شدت سرفه.
نگاه نگران یکیو حس کردم.بعله فقط من خبر دارم از دل عاشق این پسر که بدجوری پیش این تپل ما گیر افتاده.
علیرضا مرتضوی دوماهی میشد نگاهاش به آتنا فرق کرده بود و همش دور و برش بود.اما خجالتی و کم حرف بود و علاقشو بروز نمیداد.
باخنده رو به آتنا گفتم:بسه بابا طرف چش و چالش در اومد بس که نگاهت کرد.
تازه بهترشده بود،گفت:کی؟
_عمه من.بهترشدی؟
یکی زد به دستم وگفت:کوفت داشتی خفم میکردی دختر.
_نترس تو تا دو دستی منو تو قبر نذاری ول کن نیستی.بریم اگه خوردنتون تموم شد؟
کیفشو برداشت و چادرشو مرتب کرد،گفت:بریم.
رفتیم سرکلاس و دوساعت تمام استاد درس داد.اجازه نفس کشیدنم نداد نامرد.وقت کلاس که تموم شد بچه ها یکی یکی رفتن بیرون.بدنمو کشیدم و گفتم:آتی بریم نماز بعدم ناهار بیاخونمون.
لبشو گاز گرفت وگفت:اوا خدامرگم همین مونده بگن دختره مزاحم این وقت ظهر سرزده اومده چیکار خونه ما!
_نترس شکمو جان تنهام تاشب.
_مامان بابات کجان؟
دستشو گرفتم و کشیدم درهمون حال گفتم:حالا میگم بهت.
نمازم که تموم شد تسبیحمو برداشتم و تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم.همیشه نمازخوندن بهم آرامش میداد.یک تسلی خاطر بود برام که بدونم خدا همیشه منو میبینه و تنهام نمیزاره.حتی اگه قهر باشه باهات فاصله قهرش بین دوتا اذانه.باز صدات میکنه،میاد سمتت،دلش تنگ میشه.
رفتم به سجده وگفتم:خدایا شکرت
آتنا هم نمازشو تموم کرد باهم رفتیم بیرون.بااتوبوس رفتیم خونه ما و بعد لباس عوض کردن آتنا نشست رومبل وگفت:نگفتی خانواده کجان؟یهو نیان بگن این چه دختر پررو...
_وای اتی دودقیقه سکوت اختیار کن بگم کجان.رفتن خونه مادرجونم.عمم تازه ازخارج اومده دورهم جمع شدن.
_عه پس چرا تو نرفتی دیوونه کلی خوش میگذشت بهت.
به نقطه نامعلومی خیره شدم وگفتم:خوشم نمیاد ازشون.ازبالا به همه نگاه میکنن.ولش کن غیبت میشه بیا ناهار.
به میز باسلیقه ای که چیده بودم نگاه کرد وگفت:اوووممم عجب خوشگل و اشتها آور.دستت طلا زهرایی

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_هفتم


رفتم بالا

کم کم لباسامو اوردم بیرون،یه مانتو سبز بلند یه شلوار جین مشکلی،و شال مشکلی،یکمی هم ارایش کردم

دیدم گوشیم تک خورد،دیدم سمیراست.
سریع لباسامو پوشیدم کیف و گوشیو برداشتم اومدم بیرون

+مامان جان،من دارم میرم،خدافظ

-مواظب خودتون باشید،زودبیا خونه

+چشم،فعلا

(خونه سمیرا اینا‌،دو کوچه بالاتر از خونه ماست، بایستی میرفتم سر کوچشون تا بیاد،)

دیدم خانوم زودتر اونجا اومده💪🏻

+سلام عروس خانوووووممممم😜

-کوفته😒،سلام،چطوری؟!

+عالیییی،تو چطوری؟!

-خوبم،فدات

+جدی میخای عروسی کنی؟!😭

-وای راستییییی،این پسره مذهبیه😐🤦🏻‍♀

+😳😂😂😂😂خخخخخخ

-مررررض،نگفتم بخندی😏

+😂میخای چه جوابی بدی؟!اصلا مذهبی دوست داری؟!

-نمیدونم،مذهبی بد نیست،ولی یجوریه دلم،🙁میترسم بعد بگه روسریتو درست کن،چادر بزار😣

+خب اره،همشون میگن😂پس فردا تورو با چادر میبینیم😂

-مرض‌،انقدر مسخره نکن،انقدراهم که تو میگی،بد نیستن،وااای نمیدونم😭
مامانم و بابام از این پسره خوششون اومده

+کارش چیه؟!

-تو سپاست😢

+دیگه بدتر😐😐🖐🏻

نشستیم تو تاکسی

-چیکار کنم مریم؟!

+واا،بزا حالا بیان امشب،حرفاتو بهش بزن،ببین چی میگه،اصن تو که چادر نداری،پس چجوری تورو انتخاب کردن

-دخترخوبیم😌

+خودشیفته😂

-اقاممنون پیدا میشیم

سمیرا کرایه رو حساب کرد پیاده شدیم.

چند تا مغازع رفتیم انتخاب نکرد🤷🏻‍♀

+وااای سمیر،خسته شدم،انتخاب کن دیگه،من هیچی اصن،بدبخت شوهرت😂

-😒😒هرهرهر،دلشم بخواد😒

+جان من این یکی اخریه،انتخاب کردی،کردی،نکردی میرم خونه😊😝

-باشه

رفتیم تو پاساژ بهارک،یه سرافون بلند زرشکی با زیرسرافونی،برداشت با یه شال زرشکی،و شلوار جین مشکلی😍

+حالا بریم زودتر،کلی کار داری

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#قسمت_هفتم

جوابی نمیدم با خودم فکر میکنم واقعا من این حرفارو زدم تا حسین کوتاه بیاد .یاد مهمونی میوفتم من اونجا حالم خوش نبود دوست ندارم حتی یه ثانیه دیگه تو اون جمع باشم...پس‌ حرفایی که الان زدم دروغ نبوده

حلما_داداش حسین 😔من این حرفارو جدی زدم میخوام یه مدت تنها باشم ...

رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه
سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم حالم خوبه😏
_سلام

مامان_سلام دخترم چه زود اومدی😳

_کارش زودتموم شد منم دیگه اومدم بابا کجاست؟

مامان_رفت خرید میاد الانا دیگه

_ آهان ‌. من خیلی خستم میرم بخوابم با اجازه

مامان_شام بخور بعد بخواب😕

_میل ندارم قربونت برم میرم بخوابم❤️

دیگه واینستادم رفتم داخل اتاقم درو بستم حوصله روشنایی نداشتم دلم تاریکی میخواست با سکوت همونجا پشت در نشستم هم میخوام گریه کنم هم گریم نمیاد کلی حس بدِ مزخرف اومده سراغم حس غم تنفر خستگی ..😭😭 من دارم کجا میرم
اصلا من کیم ...

گوشیم زنگ میخوره
سپیدس😕😕حوصلشو ندارم اما جوابشو ندم ول نمیکه بس ک زنگ میزنه
_بله
سپیده_حلیییییی خوبییییی زنده ایییییی گفتم الان خونت ریخته شدههههه 😢😱

_من خوبم سپیده😒

سپیده_وااا چرااینجوری حرف میزنی بیشور منو باش که نگرانت شدم😏😏

_نگران🙁 باشه مرسی😒

_سپیده کاری نداری سرم درد میکنه میخوام استراحت کنم

سپیده_ایییش 😒😒ن بای

گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز
‌یاد چند ساعت پیش افتادم اون مهمونی😖 اون جو چندش آورر😩 دروغی سپیده بهم گفت منو کشوند اونجا😭 وای اون پسره با نگاهای هیزش اسمش چی بود😑آها احسان هنوزم معنی حرفشو نفهمیدم مگه من چیکار کردم که انقدر سوخت هووووف...
دارم دیونه میشم 😭😭
دلم میخواد با خدا حرف بزنم اما چه فایده وقتی صدای منو نمیشنوه... قبلا به زور خونواده نمازمو میخوندم یه وقتایم از زیرش در میرفتم هیچوقت حسی که مامان بابا و حسین موقه نماز خوندن دارن رو من نداشتم😕😢یه مدتی میشه که کلا نمیخونم بابت این کارمم بابا و مامان کلی ازم دلگیرن 😭😭
.
.
.
گوشیم رو برمیدارم یه موزیک پلی میکنم شاید کمی آرومتر شم

غبار غم گرفته شیشه دلم
شکستن عادت همیشه دلم
دوباره از کناره گریه رد شدم
به جای تو دوباره با خودم بدم
کنارمی غمامو کم نمیکنی
یه لحظه هم نوازشم نمیکنی
منو به خلوت خودت نمیبری
یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری
یه عمره من کناره تو قدم نمیزنم
یه عمر میشکنم و دم نمیزنم...


چند بار گوشش کردم و کلی باهاش گریه کردم 😭😭😭

صدای در اتاقم اومد سری اشکامو پاک کردم موزیکو خاموش کردم دلم نمیخواد کسی متوجه حال خرابم بشه...

_بله

حسین_میتونم بیام تو

_بیا تو داداش

حسین_چرا شام نخوری🤔

_گرسنه نبودم🙁

حسین_درباره حرفام فکر کردی؟

من_اره فکر کردم😑

حسین_خب تصمیمت چیه؟🤔

حلما- فعلا هیچی 😢شاید زمان مشخص کرد ...

حسین-من به تصمیمت احترام میذارم
اما حواسم بهت هست حلما ...

_باشه ممنون داداش😏

حسین_شب بخیر

_شب بخیر
.
.
💓💓💓💓💓💓💓💓
@chadorihay_bartar
داستان_شبانہ🎀
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هفتم
￿
بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکر و بی حوصلہ رفتم خونہ
تارسیدم مامان صدام کرد...
اسماااااا

سلام جانم ماما
سلام دخترم خستہ نباشے
سلامت باشے ایـن و گفتم رفتم طرف اتاقم
مامان دستم و گرفٺ و گفت:
کجاچرا لب و لوچت آویزونہ
هیچے خستم
آهان اسماء جان مادر سجادے زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خبخب
مامان با تعجب گفت:چیہچرا انقد هولے
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـن

اخہ مامان ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...
گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطورے نگاه نکن
گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم
إ مامان پس نظر من چے
خوب نظرتو رو با همون خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشہ قرار بعدیمون بیرون از خونہ باشه
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبہ والاجوون هاے الان دیگہ حیا و خجالت نمیدونـن چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق
شب ک بابا اومد مامان باهاش حرف زد
مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت
اسماء بابات اصـن راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون...
از جام بلند شدم و گفتم چےچرااااااا
مامان چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ
تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....
مامان خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـن ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود
خلاصہ قرارمون شد پنج شنبہ
کلے ب مامان غر زدم  ک پنجشنبہ مـن باید برم بهشت زهرا ...
اما مامان گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...
خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم.....
دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...
ایـن از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید.....
داستان_شبانہ🎀
عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_هشتم

بلاخره  پنج شنبہ از راه رسید...
قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم
ساعت ۹/۳۰ بود
وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم
اوووووم خوب چے  بپوشم حالااااااا
از کارم خندم گرفت
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم
داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم
ساعت۹:۵۵دیقہ شد
۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد
از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد
وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد  و در ماشیـݧ و برام باز کرد
اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ
تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم
من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم
سجادے هم مشغول رانندگے
اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره
بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
بالاخره ب حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم
منتظر بودم خودتوݧ بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم
جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم ..
از گل فروشے اومد بیروݧ...
هل شدم و گوشے از دستم افتاد...
ادااامه داااارد..

@chadorihay_bartar
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_هفتم
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون

همراه با شهدا باشید
👇👇👇👇
@chadorihay_bartar