🌺

#قسمت_هجدهم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هجدهم

✍🏻صدای آرام ش را می شنوم :
_علیک سلام
خیره نگاهش می کنم و دهانم باز می شود :
+خوشبختم آقا شهاب
فقط یک لحظه سر بلند می کند و با جدیت می گوید :
_سماوات هستم
ابروهایم اتوماتیک وار بالا می پرد ، چه خشانتی به کار برد .
+یعنی منم فامیلی بگم ؟
فرشته دست روی شانه ام می گذارد و با لبخند می گوید :
_ایشونم پناهه ، بچه محله ی امام رضا که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا یاد معرفی آذر می افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به مقایسه می کند ! چقدر معارفه ی فرشته بیشتر به دلم نشست بسلامتی
شهاب این را می گوید و خاک گلدان را روی موزاییک های قدیمی برعکس می کند می نشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می افتم ، چشمم به حرکات دست اوست
_مامانم وقتی بهار می شد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه می کاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه ی محکمی نداشت همیشه می گفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد
آهی می کشم و با سوال فرشته غافلگیر می شوم
+همین درختو میگی؟!
_مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره
چرا نمی خواهم بفهمند که اینجا خانه ی ما بوده ؟!
+خدا رحمتشون کنه
_مرسی
فکر نمی کردم در همین حد هم با من همکلام شود !
با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک ها افتاده را بر می دارم و می گویم :
+میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام
_چی بگم والا ؟
شهاب دستی به پشت گردنش می کشد و رو به خواهرش می گوید :
+من برم یه تلفن کاری بزنم ، بر می گردم
و به ثانیه نکشیده محو می شود ، نیشخندی می زنم
_برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد!
همیشه انقد زود حرف درمیاری؟
_نه ولی خنگم نیستم
+دور از جونت
_خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا !
+عزیزم چرا به خودت می گیری اصلا ؟نبینم الکی ناراحت بشی ها
_بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمی داد ! من خوب جنس پسرا رو می شناسم
+گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب الدین اینجوری که تو فکر می کنی نیست، تازه تعجب می کنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش می کنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره ، مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی
شما تاج سری ، کسی هم حق نداره باطن آدما رو قضاوت کنه
سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده پسر نامحرم بهت محل بده ؟
به ادایی که در می آورد نمی خندم و می گویم :
_این سخت گیریا دورش گذشته
+صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، اعتقادات رو با چیزای دیگه
می پرم وسط حرفش :
_باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون
+یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع می گیری
_فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمی خوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده !
نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمی دونی جو خونمون چجوریه
_حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهاب سنگ نازل بشه !
دستش را جلوی بینی می گیرد و هیس کشداری می گوید
+یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟
_فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم
+می دونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم عوض میشه بخاطر همین دفاع نمی کنم و همه چیز رو می سپارم به زمان .
_اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن
و به همین راحتی بحث را عوض می کنم
رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا ! ولی امان از چپ افتادن ...
با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم!
از بیکاری کلافه شده ام ، بی هدف شماره های گوشی را بالا و پایین می کنم ، نمی دانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچه های دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد.

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_baRtar
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هجدهم

_مگه چشه داداش؟

_چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره اما حجابے داره ڪه بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه ڪنه. چادر سرش میڪنه جورے ڪه هیچڪس زیبایے هاشو نبینه.
اونوقت تو؟؟

_من به اون دختره ڪار ندارم.
دلےل نداره مثل اون امل باشم ڪه من عقاید خودمو دارم.

خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد.

_متاسفم ڪه به حیا و حجاب اون دختر میگے امل بازی.

سمت در ورودے رفت ڪه با حرف خواهرش متوقف شد.

_چےه طرفدارش شدے؟ حالا اون دختر شده معصوم و بے گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه
میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده.

مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد.

_چےه ساڪت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟
سڪوتم ڪه علامت رضاست.
حورا هم میدونه دلباختشی؟

مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:اےن فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدے بعد بیا تو ڪار بزرگترا دخالت ڪن.

با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محڪم به هم ڪوبید.
حورا با صداے ڪوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید.
پرذه اتاق ڪوچڪش را ڪنار زد. مونا را دید ڪه مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود.
حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟
شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟
دوباره نشست سر درس هایش و براے امتحان فردا حسابے آماده شد.
می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود براے شام.
نمی خواست با دایے اش روبرو شود و از او جواب بخواهند.
هنوز نمے دانست چه ڪند و چه ڪارے به صلاح اوست!
سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر ڪه پیشنهاد دایے اش را فراموش ڪند.


#نویسنده_زهرا_بانو

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_هجدهم

رفتم کنار مامان و گفتم:چطوری مامان خانم؟
_خوبم دخترم.
_چرا بهم زنگ نزدین که خبربدین کارن میاد دنبالم؟
_چون ده دفعه زنگ زدم برنداشتی از بس که خوش خوابی ماشالله.
گونشو محکم بوسیدم و گفتم:قربون حرص خوردنت بشم من.
بعد ازکنار مامان بلندشدم و رفتم تو اتاقی و چادر مشکیمو با چادر رنگی عوض کردم.تو اتاق آناهیتا و عطا مشغول نقاشی بودن و حسابی بهشون خوش میگذشت.
رفتم بیرون که زن عمو مثل همیشه با متلک گفت:عه فکر کردم رفتی چادرتو دربیاری.نگو رنگشو عوض کردی.
همه زدن زیرخنده.کارنم اونجابود و آشکار میخندید و مسخرم میکرد.
با جدیت و لبخند گفتم:من زیبایی هامو فقط واسه یه نفر خرج میکنم زن عمو جان‌.این چادرم نشون بندگیه منه شاید رنگش عوض شه اما ترک نمیشه.
بعد هم باهمون اعتماد به نفس رفتم سمت آشپزخونه و به سیمین خانم تو غذادرست کردن کمک کردم.
داشتم کاهو خرد میکردم که مادرجون اومد کنارم و گفت:دستت درد نکنه گل دخترم.
_این چه حرفیه سرشما درد نکنه مادرجون
_راستش زهراجان..حرفاتونو شنیدم...من به بیتا گفتم دیگه ازاین حرفا به تو نزنه اما‌....
_میون کلامتون شکر مادرجون.من اصلا ناراحت نشدم چون این حرفا برام عادی شده.ناراحتیم نداره چون من براساس حرف و نظر مردم که زندگیمو نمیسازم.شما نگران نباشین پوست قشنگشتون خراب میشه.
بعدم صورت پر چین و چروکشو بوسیدم.
موقع ناهار دیگه کسی بامن حرفی نزد منم باخیال راحت غذامو خوردم.آناهید و محدثه هی زیرگوشم میخندیدن و اسم کارن رو میبردن.درصورتی که کارن هیچ توجهی به هیچ کدومشون نداشت و با غذاش بازی میکرد.انگار فکرش مشغول چیزی بود.
بعد ناهار ظرفها رو هم من شستم و چای ریختم تا برای بقیه ببرم.
سیمین خانم میگفت وقتی تومیای باری از رو دوشم برداشته میشه.
چای رو که به همه تعارف کردم،نشستم کنار مادرجون و فنجونمو دستم گرفتم.
ازصدای سرفه پدرجون فهمیدیم میخوان چیزی بگن.ماهم ساکت شدیم.
_من خیلی خوشحالم که بعد از مدتها بااومدن شیرین و کارن،بازم دورهم جمع شدیم و میگیم و میخندیم.دخترم و نوه ام تازه اومدن ایران و هنوز هیچ جا رو ندیدن.این هفته برنامه گردش داریم.امروز که گذشت.فردا از صبح میریم کوه،ناهارم اونجا میخوریم عصرهم میریم قهوه خونه یک چای دبش همه مهمون من.شبم میبرمتون جیگرکی که یک دلی از غزا دربیارین.برنامه پس فردا رو هم، فردا میگم.حالا کی مخالفه؟
هیچکس جرات اعتراض نداشت چون همه از پیشنهادای پدرجون حسابی خوشحال بودن.محدثه و آناهید که تو پوست خودشون نمیگنجیدن.
ازچهره کارن هم معلوم بود حسابی خوشحاله.من که کوه نمیتونستم برم شاید از عصر باهاشون همراه میشدم.
بعد از خوردن چای و یکم گپ درمورد برنامه فردا،همه قصد رفتن کردن.
بعد از برداشتن کیفم و عوض کردن چادرم،دور از چشم همه رفتم پیش پدرجون.
باید بهشون میگفتم فردا من نمیتونم بیام تا ناراحت نشن از غیبت من.
_ببخشید پدرجون من فردا کوه نمیتونم بیام کلاس دارم اما از عصر میام پیشون اشکالی که نداره؟
_نه دخترگلم میخوای کارن رو بفرستم دنبالت بیارتت جای ما؟
_ نه مرسی خودم میام.
_باشه عزیزم هرطورراحتی.
گونشو بوسیدم و بایک حداحافظی ازشون جداشدم


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_هجدهم


با بابا هم خدافظی کردیم
اومدیم بیرون نشستیم تو ماشین شوهر خاله که ببرتمون تا مسجد
چون از اونجا همه باید باهم راه بیوفتیم🚶‍♀🚶

بعد گذاشتن چمدونا تو ماشین رفتیم تو اتوبوس،
مردا و خانوما باهم تویه اتوبوس بودن
منو ریحانه نشستیم پیش هم
محمد و امیر عباس هم صندلی روبرومون پیش هم نشسته بودن
اتوبوس بعد یه چند دقیقه ای حرکت کرد...
یه حاج اقایی اومد رو به هممون نشست،اولش یه مداحی خوند،که سینه میزدیم،بعد شروع کرد راجب شلمچه حرف زدن ...
حرفاشو خوب به یاد دارم ...

میگفت:

شلمچه جایه که شهیدان حسین وار جنگیدن...
میگفت:شلمچه یعنی قطعه ای از بهشت
شلمچه یعنی،پله پله تا خدا،شلمچه یعنی پا به پای مرگ و شانه به شانه عزرائیل

میگفتو گریه میکرد،ریحانه چادرشو روی صورتش انداخته بود و زار زار گریه میکرد،محمدو امیر عباس بی صدا اشک میریختن،اتوبوس صدای و بوی گریه میومد،به خودم که اومدم دیدم صورتم خیسه ... 😔 خودم نفهمیدم که کِی گریه رو شروع کردم،حرفای حاج اقا جوری دلنشین بود که حتی با یه کلمه شلمچه همه حال و هواشون عوض میشد ... خیلی دوست داشتم شلمچه رو هرچه زودتر ببینم که این همه که تعریفی میکنن چه جاهاییه،کجاست...؟!

ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀

@chadorihay_bartar❤️🍃
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_هجدهم


مامان که رفت دوباره بغض کردم و ناراحت نشستم روتخت شروع کردم به مرور کردن زندگیم به این که الان کجا ایستادم...
به حال بد این مدتم
کاش مرهمی بود برای بیقرارهام... دیگه نمیدونستم چی از زندگیم میخوام
دلیل حال بدمو نمیدونستم
بشدت سردرگمم
بهونه گیر و لج باز شدم
با کوچیک ترین حرف کسی ناراحت میشم
قبلا این جور وقت ها با بچه ها برنامه می‌ریختیم و کلی خوش میگذروندم
ولی اونا رو هم با رفتارم ناراحت کردم


همینجوری داشتم گریه میکردم گوشیم زنگ خورد زینبه
اوه قبلشم چقدر میسکال داشتم ازش..
مردد بودم جوابش رو بدم یا نه ...
حلما:بله

زینب:سلام عزیزدل خوبیی؟
حلما؟

سعی کردم صدام که میلرزید رو کنترل کنم اما نتونسم
حلما:نه خیلی

زینب:داری گریه میکنی😢
_میخوای باهم صحبت کنیم؟

حلما_الان نمیتونم حرف بزنم میشه فردا بیای پیشم؟
البته اگه کاری نداری..

زینب_حتما میام عزیزم

پس فردا باهم صحبت میکنیم توام گریه نکن دلم میگیره😢

حلما_سعی میکنم..یه سوال؟

زینب_جونم؟

حلما_تو وقتایی که حالت بده ناراحتی چیکار میکنی؟؟

زینب_خب من وقتایی که دلم میگیره و حالم بده اگه بشه میرم یه جایی مثل امام زاده یا کهف اگرم نشه تو خلوت نماز میخونم و کلی با خدا حرف میزنم اینجوری کلی آروم میشم و حالم خوب میشه

حلما_😐واقعا آروم میشی؟

زینب_آره واقعا توام امتحان کن مطمعن باش بهتر میشی

حلما_باشه امیدوارم همینطور باشه.. فردا میبینمت فعلا کاری نداری ؟

زینب_نه گلم شبت بخیر

حلما_شب بخیر...


با صدای مامان از جا پریدم

مامان_ پاشو دیگه دختر
لنگ ظهر شده
حالا خوبه زینب زنگ زد خونه گفت به حلما بگین بعدازظهر میام پیشش
مهمون دعوت میکنه خودش میخوابه
حلمااااا

با گیجی گفتم بیدارم مامان
بیدااااارم
دیشب از بس گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد
مگه ساعت چنده؟
مامان_ساعت 12
اوووف چقدر خوابیدم ...

_پاشو اتاقتو جمع کن یکم به خودت برس زشته اینجوری
بیا یه چیزی هم بخور تا ناهار رنگو روت پریده

حلما_چشم
هول هولی یه دستی به اتاقم کشیدم و
رفتم جلو آینه
اوووه چه پفی کرده چشمام
کلی صورتم رو باآب یخ شستم یکم بهتر شد ولی معلومه گریه کردم ...
بشدت ضعف کردم
یه چیزی بخورم یکم ارایش کنم صورتم بهتر میشه
.
.

@Chadorihay_bartar
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_هجدهم

_با همیـݧ افکار به خواب رفتم...
چند روزم با همیـݧ افکار گذشت
هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود

_بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود
رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم
مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم
_بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود
_تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود.
اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم:
"خدا جوݧ منم اسماء
هنوز منو یادت هستیادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم
بگذریم...
حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه
نمیدونم تقصیر کیهمخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یشهدد حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..."

_خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ
نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ
کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم
همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما
اسماء خانمہ

_بلہ اسمم اسماست
بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو
چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ
ارثیہ ے حضرت زهرا
شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست
مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ
_خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم
مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے
چرا اما...
اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ
کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ...
باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم
بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود

_نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم
_بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ
اشک تو چشام جم شد
یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم
بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست
ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند....

نویسنده: #خانوم_علے_آبادے

@chadorihay_bartar
‍ ‍ #ترنم_عاشقانه
#قسمت_هجدهم
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون😉
بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ😍
مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه😝)
_مهدیه
مندل:جونم
_نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها😉 بیا بریم همین بستنی حمید (به به😋 یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان ) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه😋
فاطی: آره ارواح عمت 😏تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی😝
_بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس😡
مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید🍦
فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم.
بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.🎶
من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.😐
مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه😂
_خیلی بیشعورید ها😳 مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم😡(آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون😜)
فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن😂
_دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت
فاطی: اگه به علی نگفتم😡
_برو بگو 😏
مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم😁
فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره😂
_ بیشعور گامبو خودتی 😡 من فقط تپلم😊
مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن😭



ادااامه دااارد...
همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_هجدهم


هیچ وقت انقدر معطل چرخش ثانیه ها نشده بودم . همه چیز روی دور کند پیش می رفت ... این سوال که در موردم چه فکری می کند ، مدام توی سرم رژه می رفت و این که کاری جز دست روی دست گذاشتن از من برنمی آمد ، بدترین شکنجه ی روح و روانم شده بود ...
فهمیده بودم برعکس من، دل صبوری دارد ، نمی دانم شاید هم محتاط بود یا حتی چون درگیر حسی نشده بود اصلا اولویت هایش فرق داشت !

لب پنجره نشسته بودم و جوانه های نورس درخت انجیر را نگاه می کردم ... چقدر زود دل به بهار داده بود شاخه هایش ! اصلا نقل دلدادگی همین بود انگار ... جوانه ای زده می شد و بعد ...

با صدای زنگ گوشی، نه فقط از دنیای فلسفه بافی ، چنان از روی لبه ی پنجره پایین پریدم که پای راستم پیچ خورد و آخم به هوا رفت .خجالت کشیدم از این همه هول بودن ! فقط یک لحظه فکر کردم که اگر این همه اشتیاقم را می دید چه آبرویی که بر باد نداده بودم پیش رویش !
چنگ زدم به گوشی روی میز ... عکس خندان سمیه را که روی ال سی دی دیدم مثل چرخ پنچر شده ،وا رفتم و افتادم روی مبل . همیشه خروس بی محل بود و بیشتر از من در تب و تاب خبرهای جدید !
پیامی که بعد از میس کال رسید را باز نکردم ، حتما باز هم سمیه بود .می خواست درشت بارم کند که چرا پشت خط گذاشته بودمش .
اما رسیدن پیام دوم شک برانگیز بود ! گوشی را برداشتم و پیام ها را چک کردم ... بله اولی بد و بیراه های سمیه بود و دومی شماره ای آشنا که حالا تقریبا حفظش کرده بودم ...
سریع اس ام اس را باز کردم و میخکوب جمله ی کوتاهی شدم که شاید در عرض یک دقیقه سی بار خواندمش .

"سلام ، با عرض شرمندگی زیاد ، شما رو بجا نیاوردم ."

محکم به پیشانی ام کوبیدم .چه حواس جمعی داشتم ! حتی فراموش کرده بودم خودم را معرفی کنم ... حالا انگار کار سخت تر شده بود .نوشتم
"فاطمه ، دوست خواهر علی "
اما سریع پاک کردم.چه دلیلی داشت که او با این همه ایمان و اعتقاد و دست ردی که به سینه ام زده بود حالا سر قرار هم بیاید و یا حتی پیامم را جواب بدهد !؟ چه جوابی می دادم که نه پیش داوری کند و نه مخالفت با دیدنم ؟
زرنگی بود یا شیطنت نمی دانم ، اما به خودم که آمدم دیدم پیامی با این مضمون فرستادم " یکی از بچه های هیئت فاطمیون ، کار واجب دارم "
دروغ که نگفته بودم ! اما چه جسارتی .... به دقیقه نرسیده جواب داد :
"در خدمتم اخوی"

اخوی؟! عرق شرم به تنم نشست ... خدا خودش شاهد بود که ایندفعه قصد اذیت کردنش را نداشتم ... محل و ساعت قرار را برایش نوشتم و منتظر شدم .

صدای گوشی که بلند شد دلم ریخت ... با ترس و بسم الله باز کردم .نوشته بود
"غیر حضوری نمی شد دوست عزیز ؟"

و نوشتم :
"خیلی وقتتون رو نمی گیرم "
کاملا حس می کردم که در معذورات می ماند . و پیام آخر را فرستاد بلاخره :
"البته بهتر بود اسم و رسمت رو می گفتی ، ولی حتما مثل سری قبل با علی دست به یکی کردین دیگه ! چشم ... می رسم خدمتتون "

دستم را جلوی دهانم قفل کردم تا ذوق مرگ شدنم را هوار نکشم و رسوایی به بار نیاورم !
لبخند زدم و خیره شدم به تنگ ماهی روی میز که یادگار عید بود ... ماهی گلی ها انگار تندتر از همیشه زندگی را دور می زدند !
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar