🌺

#قسمت_نهم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_نهم

✍🏻نمی دانم چرا اما معذبم که زهرا خانوم با این ریخت و قیافه ببینتم می ترسم مثل افسانه ایراد بگیرد یا عذرم را بخواهدقبل از بیرون رفتن از اتاق، کمی شالم را جلوتر می کشم ، زهرا خانوم نشسته و چیزی می دوزد ، با دیدنم لبخند می زند و می گوید :
+کجا میری مادر ؟
_میرم دانشگاه
+بسلامتی ،بلدی عزیزم ؟
_بله از فرشته جون آدرس گرفتم و به آژانس زنگ زدم
+خدا به همراهت
تشکر می کنم و راه می افتم نگاه مهربان اما نافذش توی ذهنم ثبت می شود و به روی خودم نمی آورم
ته دلم امیدوارم که پی گیری های حاج رضا به هیچ برسد و همینجا در معیت فرشته بمانم خیلی دوست داشتنی است و مرا مدام به یاد لاله می اندازد و خوبی هایش از نگاه های خیره ی راننده ی آژانس متوجه می شوم که خوب و موجه به نظر می آیم ! هرچند حوصله ی ترافیک های طولانی مدت تهران را ندارم اما خب باز هم به وضعیت تکراریی که تابحال داشته ام می چربد
بعد از پرداخت کرایه ی نجومی پیاده و با بسم الله وارد حیاط بزرگ و سرسبز دانشگاه می شوم .
چقدر خوشحالم. انگار در دنیای جدیدی را به رویم باز کرده اند و همه ی عالم و آدم خوش آمدگوی من شده اند !
با نیشی که تا بناگوش باز شده راهی سالن طبقه اول می شوم بجای نگاه کردن به تابلوی اعلانات و در و دیوار روی آدم ها زوم کرده ام و برایم جالب است که دخترها و پسرها توی چنین محیطی چه رفتاری و برخوردی دارند آزادی در روابطشان کاملا مشهود است
اولین بار نیست که دانشگاه می آیم ،چندباری با لاله رفته بودم دانشگاه اش اما خب تهران چیز دیگری ست !
از سنگینی نگاهی که رویم افتاده سر بر می گردانم و پسری را می بینم که به دیوار تکیه داده و در حالی که توی گوشش هندزفری گذاشته جوری به من نگاه می کند و پلک نمی زند که انگار چه دیده !
ناخودآگاه در پاسخ لبخندش تبسم می کنم چرایش را خودم هم نمی دانم اما خب او که مثل علاف های کوچه و خیابان نیست، دانشجوی مملکت قضیه اش فرق می کند !
چند قدمی به سمتم می آید و فاصله ی بینمان را طی می کندموهای بالا زده اش عجیب جلب توجه می کند مخصوصا چند تاری که روی صورتش ریخته
پیراهن چهارخانه ی قرمز رنگی پوشیده و آستین هایش را تا آرنج تا زده ، شلوار جین آبی و کفش های کالج سورمه ای خوش تیپ است و خوش خنده ! می گوید :
ورودی ترم یکی شما یا از اون خروجی هایی که من ندیده بودمشون
سرم را کمی کج می کنم و با پررویی می پرسم :
_یعنی همه ی ورود خروج ها زیر نظر شماست ؟
می خندد نخیر بنده دانشجوی ادبیات فارسی ام نه آمارگیر، سرکار خانوم ! منتها کلاس های این راهرو و بچه های این طبقه رو همه رو از دم می شناسم چون تقریبا هم ورودی و هم رشته ایم
مگر اینکه یکی این وسط انتقالی ای چیزی گرفته باشه که من بی خبر مونده باشم ازشک پس با اینکه منکر میشی ولی آمارگیری
وقتی می خندد شانه هایش به سمت جلو خم می شود خوشم اومد
_از سر و زبونت ، معلومه از این دست و پادارای شهرستانی هستی
_ببخشید مگه شهرستانی ها تفکیک میشن؟اینجا آره
_چطور ؟ برای توضیحات بیشتر شما رو به کافه ی پشت دانشگاه دعوت می کنیم دستش را بالا می آورد و ادامه می دهد البته پس از آشنایی اولیه
_اگه تمایلی به آشنایی نبود چطور ؟
_پس لزومی هم به توضیحات نیست اولا ثانیا شما که از دور داد و فریاد می زنی مایلی دیگه چرا
متوجه حرفش نمی شوم و او ادامه می دهدکیانم ، ورودی دو ساله پیش البته پس از دوران کوفتی سربازی وارد شدما و شما ؟
تردیدی نمی بینم برای گفتن یک اسم و مشخصات ساده !

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋🦋

#قسمت_نهم

وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده.
قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد.
جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل.
صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد.
تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد.
در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود.
چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟
چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟
فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد.
در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد.
_بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه.
باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه.
همین غرورش منو جذب کرده.

موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند.
_سلام.
با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد.
شام را کشیدند و حورا نیامد.
به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن.
مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره.
_ناهارم نخورد مادر من.
_تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی.

مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه..
شام را با بی میلی خورد و رفت بالا.
نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_نهم

بعد ناهار همگی دور هم نشستیم تا میوه و چای بخوریم.کارن تو اتاقش بود و درحال استراحت.مامان با عمه گرم گرفت و بابا با آقاجون.منم که بیکار بودم گفتم برم تو حیاط یک دوری بزنم.
بی هدف تو حیاط قدم میزدم و به گل و گیاها نگاه میکردم.
چی فکر میکردم چیشد؟ازبس این پسر خشک و مغروره با یک من عسلم نمیشه خوردش.چه فمرا که نمیکردم همش برباد رفت با کج خلقیای پسرعمه خارجیم.
رو تاب نشستم که صدای پا اومد و بعدشم پسرعمه جان اومد بیرون.چه تیپیم زده بود.
پبراهن مشکی جذب با شلوارکتون خاکستری.نمیدونستم کجامیرفت اما دوست داشتم باهاش حرف بزنم.اصلا متوجه من نشد منم رفتم جلو و گفتم:کجامیری؟
بایک قیافه عاقل اندر سفیهی نگاهم کرد وگفت:شما دخترای ایرونی همیشه انقدر راحتین؟
دستامو بردم پشتم و گفتم:خب چی بگم؟ما پسرعمه دختردایی هستیم دیگه.
_اما قرار نیست انقدر راحت باشیم باهم.فکر نمیکردم ایران انقدر راحت باشه.فکر میکردم محدودیت داره.
_داره اما نه برای همه.خیلیا خودشونو محدود میکنن اما من اینجوری نیستم.
دستش و کرد تو جیب شلوارش وگفت:انقدرم آزاد خوب نیست محدثه خانم.
_لیدا
_حالا هرچی.به نظرمن آدم باید به اسم شناسنامه ایش افتخار کنه.
_من نمیکنم.
پوزخند زشتی زد و گفت:جالبه.
بعد راه افتاد.
_نگفتی کجامیری؟
بدون اینکه برگرده گفت:فکر نکنم بخوایم باهم بریم.
بعد از در حیاط رفت بیرون و در و بست.دلم میخواست دندوناشو خورد کنم تو دهنش پسره مغرور.فکر کرده کیه فقط یک قیافه داره.اخلاق که نداره.
کلی حرص خوردم دلم آناهید رو میخواست باهاش حرف بزنم.
نمیدونم چرا عمو شایان نیومده.رفتم تو خونه و گفتم:مادرجون عمو نمیاد؟
_زنگ زدن گفتن توراهن دخترم.
عمه اومد گفت:عمه جان ندیدی کارن کجارفت؟
_نه والا.این پسرشما باکسی حرف نمیزنه.
عمه اول نگاه بدی بهم انداخت بعدم سرشو تکون داد و رفت‌.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نهم


-😐😒😂😂😂خخخخخ،چشم

+بعد تعریف کن چیشد😜
خاله با اجازه من برم☺️

خاله:به سلامت عزیزم،ممنون بابت کمک😘😘😘

+قربون شما،خداحافظ✋🏻😘

سمیر:مواظب خودت باش خدافظ✋🏻😘

اومدم بیرون،بعد پنج دقیقه رسیدم خونه

+سلام

محمد:سلام،کجا بودی

+خونه سمیرا،مامان کو؟!

-رفته مسجد

+آهان باشه

رفتم یخچال یه اب برداشتم خوردم
رفتم اتاق،
بعد چند دقیقه دیدم از پایین صدا در میاد رفتم پایین دیدم مامان اومده

+سلام مامان😍

-سلام دخترم خوش گذشت؟!

+ممنون❤️

-بیا که کلی کار داریم😑

+چرا؟!

-قراره خاله محبوبه اینا بیان

+آهان،باشه میام الان

(خاله محبوبه مامان امیرعباسه،
وای گفتم امیر عباس، یه جوری شدم😐😕نمیدونم چرا انقدر ازش بدم میاد😐،بدبخت کاری نکرده هااا،ولی من نمیدونم چرا این حسو بهش دارم😐)


خلاصه با مامانم کمک کردم خونرو تمیز کردیم،مامان قرمه سبزی گذاشت رو گاز با برنج و خورشت فسنجون😋😋

منم میوه هارو چیدم،شربت هم درست کردم گذاشتم یخچال سرد شه☺️

مامانم واسه نماز رفت مسجد
منم موندم خونه اتاقمو تمیز کردم،لباسامو پوشیدم

که دیدم مامان اومد
درو باز کردم

مامان:تو راهن،لباستو بپوش

+پوشیدم که😐

-😕این خیلی کوتاهه،بهتره بری یه چیز بلند تر بپوشی😊

+واااا،به این بلندی😐نمیخاد همین خوبه

دیگه چیزی نگفت
یه نگاه به سرتاپام کردم یه تونیک بنفش پررنگ،با یه شلوار مشکی،با شال بنفش،تونیک تا بالا زانوم بود،خب خوبه دیگه☺️{😒}

کلید خونه چرخید،بابا اومد،سلام علیک کردم
دیدم شیرینی گرفته،شیرینی هم گرفتم گذاشتم رو میز

زنگ خونه به صدا در اومد
خاله محبوبه بود
قفلو زدم ،رفتم دم در

+😍😍سلاااام،خوش اومدین

خاله محبوب:سلام خوشگل خاله،چطوری؟!😍

+به خوبی شما☺️

با شوهر خاله هم سلام علیک کردم
مامانو باباهم اومدن با خاله و شوهرش سلام علیک کردن

+سلام ریحانه خانوم☺️😍(خواهر امیر عباس)

-سلااااام،مریم خانوم گل😍چطوری عزیزم؟!

+فدات،تو خوبی؟!

-الحمدالله

امیر عباس کو پس😐🤔
چیزی نگفتم که کجاست

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_نهم

اومدم تو اتاقم هووف حالا شب لباس چی بپوشم🤔
رفتم جلو آینه یه مدته اصلا حوصله نگاه کردن خودمم ندارم چشمایه درشتم گود افتاده
عسلی چشم هام شفافیت همیشگیشو نداره...صورتم یکم لاغر شده یاد آخرین باری که آرایش کردم افتادم سه هفته پیش تولد نگین.. اه لعنتی بازم یاد اون شب کذایی افتادم سعی میکنم فکرمو دور کنم از اون کابوس باید یکم به خودم برسم برای امشب کیف لوازم آرایشمو آوردم خواستم کرم بزنم یاد جو افتادم هوووف من اگه بخوام آرایش کنم نگاه های حسین و مامانو چیکار کنم تازه بدتر از اونا اون زینبه یه جوری چادرو میپیچه به خودش که ادم کنارش فکر میکنه لباس تنش نیست😕😕😕
بیخیال آرایش شدم حوصله نصیحت ندارم
لباس انتخاب کنم
یه دامن مشکی بلند با یه‌ پیرهن مردونه بلند و تقریبا گشاد ابی رنگ شال مشکی هم میزارم کنار
ساعت نزدیک ۶ هنوز وقت هست
گوشیمو برمیدارم یه گشتی تو اینستامیزنم
یه پیج فالوم کرده چه عکس جذابو خوشگلی داره میرم داخل پیجش
😐😐😐زده شهید مدافع حرم😢
وای اخه چرابه این خوشگلی خودشو به کشتن داده اصلا نمیتونم درکشون کنم
کلی عکس داره دونه دونشون رو میبینم کپشنای قشنگی گذاشتن تن آدمو میلرزونه
یکم فکرمو درگیر میکنه که چی باعث شده اینا از زندگیشون بگذرن دلم میخواد بیشتر بدونم دربارشون
.
.
انقد غرقش شدم که زمان از دستم در رفت

مامان_حلماااا اماده نشدی هنوز الان میرسن ها

_وای اصلا حواسم نبود الان آماده میشم

گوشی رو گذاشتم کنار رفتم سراغ لباسام عوضشون کردم جلو آیینده داشتم شالمو درست میکردم دلم خواست کل موهامو بپوشونم اما قیافم یجوری میشه میکشمش عقب یکم باز نگاه میکنم به آیینه هوووف خوشم‌نمیاد باز زینبو بکوبن سرم شالو میکشم جلو جوری که گردی صورتم معلوم باشه
عطر کادویی سپیده که بوی شیرین و فوق العاده ای داره هم زدم و رفتم استقبال مهمون ها

_هنوز نیومدن که

حسین_دارن ماشین پارک میکنن

_آهان

خوانواده موسوی اومدن اول مامان زینب وارد شد خانومه خیلی مهربونیه بعد سلام و احوال پرسی زینب با یه لبخند اومد سمتم به گرمی دستم رو فشرد با یه لبخند مصنوعی جوابش رو دادم رفت سمت مامانم
آقای موسوی هم وارد شد و با مهربونی سلام کرد جوابش رو با لبخند دادم
اییش این پسره هم با اون اخم همیشگیش اومد نمیدونم کف زمین دنبال چی میگرده خیلی آروم سلام کرد ولی به زمین بدون جواب گذاشتم و رفتم سمت خانوما
حلما_خیلیی خوش اومدین خاله جون

خانوم موسوی_ممنون عزیزدلم خوبیی ماشالا هردفعه خانوم تر میشی

حلما_مرسی لطف دارین☺️☺️

مامان_حلما جان برین تو اتاقت زینب چادرشو عوض کنه بیاید

حلما_باشه زینب جون بیا بریم

درو باز کردم با دست اشاره کردم بره داخل خودم هم اومدم و درربستم

حلما_راحت باش عزیزم

زینب_ممنون حلما جون

مشغول عوض کردن لباساش بود داشتم نگاهش میکردم
این دختر چقدر حجابش کامله اما بااین حال فوق العاده شیک پوشه چرا تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم یه روسری سبز خوش رنگ رو لبنانی سر کرده بود و با یه گیره خوشگل بسته بود با این که استینش بلند بود ساق هم رنگ روسریش هم زده بود🙄🙄این همه حجاب لازمه واقعا؟🤔
چادر خونگیشو سرش کرد و هیکل ظریفش رو زیر چادر پنهان کرد با لبخند برگشت سمت من

زینب_ببخشید حلما جون معطل شدی بریم

حلما_نه عزیزم این چه حرفیه

میخواستم کنار زینب بشینم که دیدم مامان از اشپز خونه با چشم و ابرو بهم اشاره میکنه بیا
وا یعنی چیکارم داره ؟🤔

حلما- جانم

- دخترم تا من این میوه هارو میچینم تو دیس این سینی شربتو ببر تعارف کن

باشه ای گفتم و بسم الله گویان سینی رو بلند کردم
چرا این سینی انقدر شله؟؟

انگار لق میزنه
با احتیاط رفتم سمت حال و از بزرگ تر ها شروع به تعارف کردم
هر لیوانی که برداشته میشد سینی سبک تر و شل تر میشد انگار...
اوووف شالمم هم خراب شده و رو سرم سر خورده
فقط علی مونده بود که تعارف کنم
.
.
.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
@chadorihay_bartar
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
داستان_شبانہ 🎀
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_نهم

هل شدم و  گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے
داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم
در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید
لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلےفقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے
خندید و گفت:بسیار خوب

چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم
اصـݧ دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت‌:میدونم

خودمو جم و جور کردم ‌و گفتم:بلہاز کجا میدونید
جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم
اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ
ضبط و روشـݧ کرد
صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید
سریع ضبط و خاموش کرد  ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید
دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتوݧ
اے واے بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے

ب صندلے تکیه دادم
نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو...
همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم
اے واے روسریم باز خراب شده
فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم
سجادے فهمید
رو کرد ب مـݧ و گفت:
دیگہ داریم میرسیم
دیگہ طاقت نیوردم و گفتم:
میشہ بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم
دستے ب موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا...
با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد
با صداش ب خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدے.....

داستان_شبانہ 🎀
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_دهم

رسیدیم خانم محمدے...

_نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت
از ماشیـن پیاده شد اومد سمت مـݧ و در ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق  در افکار خودم  بودم کہ متوجہ نشدم

_صدام کرد
بخودم اومدم و پیاده شدم
خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے و برداشت
گرفت سمت مـݧ و گفت:
بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ
دستم پر بود با یہ دستم  کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو

_گوشے تو دستش زنگ خورد
تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم
سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم

_سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت
همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم
اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم  میرم

_رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر
سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود 

_از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم
سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم
کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم  عجیب غریبہ
عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم
یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت:
مـݧ عجیب و غریبم
سجادے بود
واااااااے دوباره گند زدے اسماء
از جام تکوݧ نخوردم
اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند
سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
خانم محمدے ایرادے نداره
بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم
تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ
حرفشو تایید کردم

_خوب علے سجادے هستم  دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراتی مشغول کار هستم و الحمدللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم....

_حرفشو قطع کردم
ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم
با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد
بلہ کاملا درست میفرمایید
دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو....


صبور باشيد😉داستان ادامه دارد.....😊

@chadorihay_bartar
#ترنم_عاشقانه❤️
#قسمت_نهم
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطی: اوووم چی بگم حاج خانوم😊 من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و اقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی😳 حاج اقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی😄
خاک تو سرم😱 این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته😁 شرفم افتاد کف پام رفت 😔 سرمو از حجالت پایین انداختم
فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده😂 من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی 📷 البته فائزه چندیالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره😉
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟
بالاخره دهن باز کردم 😐
_نه حاج خانوم
حاج خانوم : جواد منم تنهاست😉ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شدم😱 الا و بلا که باید شب اینجا بمونید😜 منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو😍بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم 😉به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر😊
از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟🙄
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا😑
سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.😢 خانوما شما نظری ن دارید؟
فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم 🤓 میشه بریم اونجا
سید: عه اره اصلا حواسم به اونجا نبود😜 بریم
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ظبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران😒
این آخرین قدم برای دیدنت....این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جوووون فاطی حامد زمانیه😍
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد 😃
فاطیم شروع کرد به خندیدن😂
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟🙂
_گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد😍
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم🤔
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد😍 خدای منم اونم نحن صامدونیه😊

همراه با شهدا باشید
👇👇👇👇
@chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_نهم 9⃣


دو سه روز از آن جریان می گذشت و هنوز جرات نکرده بودم پایم را در محل بگذارم. جلوی آینه ایستادم، چشمهایم گود افتاده و رنگم به وضوح پریده بود. در این یکی دو روزه که از تمام شدن ایام فاطمیه می گذشت هر کس برای عید دیدنی هم آمده بود ،زیاد خودم را نشان نداده بودم، نمی دانم اما شاید فکر می کردم همه ی ماجرا روی پیشانی ام نوشته شده و بقیه می توانند بخوانند.
با صدای در اتاق "بفرمایید" گفتم و به پشت میز کامپیوترم پناه بردم.
دلم می خواست جلوی بقیه خودم را سرگرم کار نشان دهم تا انزوا گرفتنم توجیه داشته باشد.
_مامان جان پاشو حاضر شو بریم عید دیدنی
همانطور که یک دستم به موس و دست دیگرم جلوی دهانم بود و خیره به صفحه کامپیوترم بودم شانه ای بالا انداختم و گفتم :
_من نمیام مامان جون شما برید.خیلی کار دارم .
چند قدم جلوتر آمد ، نگاهی به صفحه ی کامپیوترم انداخت و گفت :
_فاطمه خانومم، درسته من سواد درست و حسابی ندارم اما مطمئنم این ماس ماسکو هر چقدر هم بالا و پایین کنی این گل از رو صفحه تکون نمی خوره!

گوش هایم تیر کشید، راست می گفت... روی صفحه ی دسکتاپ فقط خودم را سرگرم کرده بودم.
با سری کج کرده نگاهش کردم و گفتم:
_مامانی باور کن حوصله ندارم، خوابم میاد
_پاشو پاشو خجالت بکش، عید وقت تنبلی نیستا. خوبه سمیه دوستته
_مگه می خواین برید اونجا ؟
_بله
_اون که همش میاد اینجا،دیگه لازم نیست ما بریم
_چه حرفیه ؟ همسایه که هستیم ، حق دیدن دارن تو این ایام عید. بعدشم اونا مگه نیومدن خونه ی ما ؟

عادت نداشتم زیاد با مادرم بحث کنم، چشمی گفتم و با اجبار به سمت کمدم رفتم . اولین لباسی که به دستم رسید برداشتم، روسری بلندی را به سر کردم و دوباره چهره ام را از جلوی آینه گذراندم. چقدر صورتم خسته و پژمرده شده بود. حتی به خودم زحمت ندادم که دستی به سر و شکلم بکشم . در عرض چند دقیقه آماده شده جلوی در راهرو ایستاده بودم.
مادر که می دانست من همیشه با وسواس لباس هایم را هماهنگ می کنم، با نگاهش وراندازم کرد و گفت:
_چرا شنبه یکشنبه شدی فاطمه؟
_مامان خوبه دیگه، بیاین بریم که زود برگردیم .
پدر جلوی در، مشغول گفتن تبریک عید به همسایه ای بود که تازه از مسافرت برگشته بودند .
مادر در حالیکه با وسواس چادر مهمانی اش را ورانداز می کرد گفت :
_دختر همیشه باید با سلیقه لباس بپوشه ، اگه دم بختم باشه که بیشتر باید به سر و وضعش اهمیت بده
_حالا مگه کجا میخوایم بریم؟خونه سمیه اس دیگه. اونا که روزی یکبار منو دارن میبینن حداقل ...
با چشم غره ای حرفم را برید و جواب داد :
_خوبه آدم به حرف بزرگترش گوش بده ! بریم بابات حتما تا حالا زنگشون هم زده !
راست می گفت ، مثل همیشه .... با استقبال گرم علی وارد شدیم .زیادی کفش های جلوی در نظرم را جلب کرد،مادر نگاهی به من کرد و زیر لب گفت:
_حتما مهمون دارن .آبروم میره با این لباسها بلند شدی اومدی عید دیدنی
سری به تاسف تکان داد و رفت تو . در حال باز کردن بندهای کفشم بودم و صدای احوالپرسی مامان و بابا را با مهمان ها می شنیدم.اصلا حوصله ی مهمانی را نداشتم. پرده ی توری سفید پذیرایی که هنوز بوی صابون و شستشوی دم عید می داد را کنار زدم و وارد شدم. در میان همهمه ی احوالپرسی ها ، چشمم به او افتاد که دست های پدر را در دست داشت و روبوسی می کردند‌. انگار زمان از حرکت ایستاد ، زمان که هیچ قلبم هم بی ضربه شده بود ....

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar