🌺

#قسمت_صدسه
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صدسه

چشام از تعجب از حدقه زده بود بیرون😳 گفتم...

من:استراحت کنید.
این فکرا واستون خوب نیست.
من میرم پرستارو بیارم.

تسبیحش تو دستم بود.
رفتم جلوش گفتم:
+ببخشید فکر کنم تسبیح شماست ..بفرمایید.
گرفتم جلوش.

به تسبیح نگاه کرد و گفت:
-واسه شما.

+ممنون باشه بالاسرتون بهتره.

-از سوریست...واسه شما.

تسبیحو نگاه کردم لبخند زدم و گفتم ممنون...

-خواهش میکنم.

درو باز کردم بلافاصله ریحانه رو پشت در دیدم.

ریحانه:مریمممم،خوبی؟

من:اره.
داداشت بهوش اومده برو پیشش.
میرم پرستارو بیارم.

-باشه

رفتم به پرستار گفتم که بیمارمون بهوش اومده، درد داره.
پرستار هم فورا اومد بیرون رفت به طرف اتاق امیر عباس.

منم بیرون اتاق نشستم.
تسبیح رو نگاه کردم و عطرش کردم...
عطر حرم میداد..
هدیه ای خوبی بود.....
مشغول زدن تسبیح بودم.
که خاله و مامان و محمد و شوهرخاله و شوهر سمیرا به سمت اتاق امیر عباس اومدن.
از جام بلند شدم ...

خاله مدام گریه میکرد...
دلم براش سوخت...
حق هم داشت...سخته واقعا...

با شوهر سمیرا سلام علیک کردم.

محمد گفت:مریم خوبی؟!
+اره داداش.
مامان: خداروشکررر الهی قربونت برم.

خاله گفت:خاله جان خوبی؟!

من:اره خاله بهترم ممنون.

محمد: مریم امیرعباس بهوش اومد؟!

من:اره پرستار داخله با ریحانه.
تا این حرفو زدم همه هجوم بردن داخل.
تا خاله محمدو دید بلند زد زیر گریه.
رفت بغلش کرد...

طاقت گریه یه مردو در هرشرایط نداشتم.
از اتاق بیرون اومدم ،رو صندلی نشستم.
پرستارا هی میگفتن اروم تر اینجا بیمارستانه و...😒.
به ساعت نگاه کردم ساعت ۲شبببب.
چطور تا الان اجازه دادن بمونیمممم؟؟🤦🏻‍♀.

بابا رو دیدم که با دکتر به طرف اتاق امیر عباس میرفتن ، وحرف میزدن.
دکتر درو باز کرد رفت داخل.
بابا اومد طرفم گفت:
عه مریم،چرا اینجایی؟!خوب شدی؟!میتونی حرف بزنی؟؟

من:چه خبرته بابا جان،🤦🏻‍♀اره عزیزم.

-خداروشکررر،میخای کلید ماشین بدم بری استراحت کنی؟

+نه نه نیاز نیست.
برید داخل من اینجا میمونم.

-نه بیا داخل خطرناکه.

+نه،نمیتونم ببینم.
شما برید.

-باشه مواظب باش الان میایم.

+چشم.

بابا داخل رفت.
منم باز نشستم رو صندلی تسبیح زدم.🤦🏻‍♀

بعد از ده دقیقه پرستار همرو بیرون کرد.محمد و شوهر خاله قرار شد پیش امیر عباس بمونن.
ماهم اماده رفتن شدیم.
مامان به بابا گفت پیش خاله امشبو بمونیم.
بابا هم قبول کرد...

رفتیم خونه خاله اینا.
یه راست رفتم سرصورتمو شستم رفتم اتاق ریحانه.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد.
رو زمین نشسته بودم زانو هامو بقل گرفته بودم

ریحانه یهو زد زیر گریه...
بلند شدم رفتم پیشش گفتم:چیشدددد؟

ریحانه:😔😭ناراحت داداشمم

من:حتما حکمتیه.
شاید چیز دیگه میخواست بشه.خداروشکر کن.درسته سخته اما باید صبر کرد باید دلتونو بزرگ تر کنید...

خلاصه بعد ازکلی حرف زدن خوابیدم.

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃