🌺

#قسمت_صددو
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صددو


با صدا پرستار از خواب بلند شدم...
مشغول سِرُم زدن یه دختر بچه بود.

همون پرستار موسن بود. متوجه نگام شد .لبخند زد و گفت:سلام خانوم جوان.

خندم گرفته بود😅 خانوم جوان😅.

پرستار :خوبی خانوم جان؟!بهتر شدی؟!
میتونی حرف بزنی؟!


ولی انگار نه،هنوزم نمیتونستم...
مامان و خاله و ریحانه کجان؟!
به پنجره نگاه کردم اما نبودن...
پرستار اومد کنارم گفت:چیزی نیاز نداری؟!
پتورو از تنم کنار زدم و خواستم بلند،شم.پرستار دستمو گرفت گفت:نه دخترم،باید استراحت کنی....
نمیدونستم چطور متوجهش کنم که بدونم مامان اینا کجان.
انگار خودش فهمید گفت:الان به مادرت میگم بیاد.
بیرون رفت و درو بست.
مامان اومد داخل.
یه راست اومد پیشم بغلم کرد.
متوجه اشکاش میشدم...
یاد امیر عباس افتادم..ایکاش میتونستم ببینمش...
مامان:مریم چرا نمیتونی حرف بزنی😔.پرستارا میگن شُک بهت وارد شده....

نمیدونستم چطور به مامان بفهمونم حال امیر عباس چطوره...
یه فکری به ذهنم اومد...
دستمو بالا اوردم و به طرف اتاق امیر عباس نشونه گرفتم.
انگار متوجه شد😍گفت:امیر عباسو میگی؟!

سرمو تکون دادم.
گفت:‌از اتاق عمل بیرون اوردن.
فعلا بیهوشه...

نگاش کردم.
یعنی ادامه بده😐😅.

مامان:به پاش تیر خورده بود...
نتونستن زود تر امیر عباسو به بیمارستان سوریه برسونن😔
و بیمارستانش هم زیاد امکانات نداشت.فرستادنش ایران.
دکتر گفت پاهاش قانقاریا گرفته،باید حتما ...😭😭😭

سرمو رو به دیوار کردم.
چقدر این حرفا عذاب اور بود...

مامان:الان دیگه فکر کنم بهوش اومده باشه.
میمونی برم ببینمش بیام؟!

سرمو به علامت مثبت تکون دادم..

مامان رفت.
منم تو فکر بودم.
اَه چرا نمیتونم حرف بزنم میخام برم ببینمش😔

حدودا ۴۵دقیقه ای میشد،که مامان رفته بود.
یه فکری به ذهنم زد🤔.
دستم که سِرُم نداشت.
میتونستم بلندشم😍😍.
پتو رو از خودم کنار زدم بلند شدم کفشمو پوشیدم .
اروم در اتاق بیمارستانو باز کردم...
کسی از فامیل های من بیرون نبود.
اومدم بیرون.
یادم نیومد اتاق امیرعباس کجا بود.
رفتم از ایستگاه پرستاری بخش جراحی رو پرسیدم.
پرستار:مستقیم ،سمت چپ.
من:ممنـون
وارد بخش جراحی شدم.
ریحانه رو بیرون دیدم.پس محمد مامان خاله شوهرخاله بابا کجان؟

نمیدونستم چطوری برم پیش ریحانه.؟
اخه میخواستم برم پیش امیرعباس...
چجوری میگفتم میخام برم داخل؟😔

یهو نمیدونم چیشد،ریحانه ساعتشو نگاه کرد بلند شد.
وایییی نکنه منو دیدههههه.
پشت دیوار قایم شدم.
ریحانه از جلوم رد شد ولی ندیدتم🤦🏻‍♀.

فرصت خوبیه برم پیشش😍.
اروم رفتم جلوی در اتاقی که امیر عباس بستری بود...
درو باز کردم...
رفتم داخل....

اروم قدم برداشتم تا رسیدم به تخت امیر عباس...
چقدر اروم خوابیده بود...
پاهاشو نگاه کردم...
فقط یه پا داشت...😭.
خدایا اخه چرا😭
اما باز خداروشکر هست پیش خانوادش😔❤️.

ایکاش میتونستم باهاش حرف بزنم...
نردیکش شدم صورتشو نگاه کردم...
صورتش رنگ نداشت،زرده زرد بود😔.
چشامو ازش گرفتم برگشتم...
متوجه اشکام شدم...
خداروشکر اشک ریختم...
وقتی حالم بد شده بود نتونستم دیگه اشک بریزم اما حالا تونستم...🖤.

یه صندلی کنار امیر عباس بود ،نشستم روش...
به تخت یه تسبیح وصل بود...
برش داشتم نگاش کردم...
احتمالا تسبیح امیر عباس بود...
مشغول زدن تسبیح شدم...

-آه اخ

از جام فورا بلند شدم به امیر عباس نگاه کردم.
صورتش از درد جمع شده بود...
-اخخ

وای چیکار کنم؟؟؟!چی بهش بگم؟؟؟
😭.دستپاچه شده بودم..
صداش کردم
+ام امی...ر ع... ع... باااس

وای چرا اسمشو صدا کردمممم
باز سوتی دادم.🤦🏻‍♀😱

چرا انقدر جلوی این بشر سوتی میدم🤦🏻‍♀.
عه راستی حرف زدم😍.


چشماشو اروم باز کرد.
-درد م..ی ک ننههه

+خیلی؟!

وای چی میگمممم😳 خیلی چیههه🤦🏻‍♀😳😳اینجا اگه بمونم بازم سوتی میدم ابروم میره.برم به پرستارا بگم بیان.
یه قدم برداشتم طرف در...

-کجااااا میریییی

😳😳😳بسم اللهههههههه.
چرا اینم قاط زده😐😳.
🤦🏻‍♀میزارم به خاطر پا دردش.
ولی من دیگه چرااااا😐

+میرم به پرستارا بگم بیان

به پاش نگاه کرد گفت:
+پام چیشده؟

وای حالا چی بگم😭😔

-هان؟!چی؟!

+میگم پ اا..م چی ..ش ده؟؟؟

-اهان.
چیزیش نیست‌، بستنش.
خوب میشه زود.

+بستَنِ پا، انقدر درد داره؟؟؟؟

-نمیدونم.

اشکام نزدیک بود بریزن،اگه گریه میکردم میفهمید...

-پام قط شده نه؟

+چییی.
نه نه..

-به من دروغغغ نگین.
پام قط شده اره؟

متوجه اشک تو چشاش شدم.
نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر گریه...
دستامو جلو صورتم گرفتم ،شروع کردم گریه کردن.

امیر عباس هم با من شروع کرد گریه کردن😭😭😭

-😔فرمانده شهید شده؟😭

😐🤦🏻‍♀😳این پاش قط شده میگه فرمانده شهید شده؟😳😐

+😐😐شما پاتون قط شده میگید فرمانده شهید شده؟😐

-جلوم شهید شد😔😔
خودم دیدم😔😭
چرا من شهید نشدم😭چرا فقط پام قط شد😭چرا لیاقت ندارم😭

#نوسینده_بانو_‌میم