🌺

#قسمت_بیست_پنجم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_بیست_پنجم
.
.
.
حلما_مامان جوونممم

مامان_چیه😕

حلما_ بگو جوووونم☺️

مامان_بچه پرو رو نگاه
همجا کار خودتو میکنی بعد بگم جونم😕😕

حلما_عه خوو مامان شما اصلا منو درک نمیکنید
الان من حاج خانوم شم شوهرم کنم شما راضی میشین؟

مامان_نخیر چه فایده داره بخاطر ما بخوای حاج خانوم بشی .. زوری که نمیشه بعدم
بری پسر مردمو بدبخت کنی

حلما_مامااااااااان حس کردم سر راهیم😕😕😂من بدبخت کنم پسر مردمو
_قربونت برم من بیا آشتی کنیم دیگه
_قهرنباش😢

مامان_باشه حالا لوس نشو😘
_فکراتو کردی؟ به بابا باید جواب بدی امشب

حلما_اوهوم .باشه بگو بیان ولی فقط مثل یه مهمون
انتظار نداشته باشید جواب مثبتم بدم بهشون 😏😏

مامان_باشه حالا بزار بیان تو پسررو ببین بعد تصمیم بگیر😕😕😕

حلما_نیازی به دیدن من نیست تو خودت میدونی من دوست ندارم بدون عشق ازدواج کنم☹️

مامان_😕😕راستی کتاب خریدی؟

اوه اصلا یادم نبووود کتابم نخریدم
حلما_ اوووم نه چیزه اون کتابی که میخواستمو پیدا نکردم 🙄🙄
مامان_آهان
با مامان میز شامو آماده کردیم
بابا و حسین هم اومدن
بعد شام مامان به بابا گفت به حاج کاظم اینا بگه آخره هفته بیان😏
عصابم خورد بود حرفی نزدم پاشدم اومدم تو اتاقم
فکر کنم فهمیدن عصاب ندارم😂 هیچی نگفتن بهم

میدونم مامان و بابا صلاحمو میخوان ولی خب دلمو نمیتونم قانع کنم تا وقتی اونی که دلم میخواد نیاد من ازدواج نمیکنم😐البته الان دلم هیچی نمیخوادا
اون از احسان جلف که حتی حاظر نیستم نگاهش کنم
اینم از خواستگارم به بخاطر شرایط خونوادگی یکی از یکی مذهبی تر ...
الان تنها مشغلم پیدا کردن خودمه
انقدر تو این مدت اتفاقات مختلف و پر تضاد افتاده که پاک گیج شدم...

حسین_خواهری اجازه هست؟

حلما_اوهوم بفرما

حسین_تحویل نمیگیری دیگه
بابا یه خواستگار که انقدر قیافه گرفتن نداره

حلما_😒نگو که توام اومدی از فواید ازدواج بگی و نصیحت کنی😕😕😕

حسین_😂😂نه والا با من باشه که میگم تو ده سال جا داری تا بزرگ بشی الان شوهر کنی پسر مردمو بدبخت میکنی صبح تا شبم به جونش غر میزنی

حلما_عههههههه این حرفات از نصیحت بدتره کا
مگه من چمه😒به این خانومی
اه اه
حسین_چیزیت که نیست فقط یکم بیشتر از خیلی لوسی عصابم که نداری غذاهم که بلد نیستی درست کنی😂😂
بالشو برداشتم پرت کردم سمتش
از کنارش رد شد
حرصم گرفته بود شروع کردم به جیغ زدن
ووییی این حسین بخواد لج در بیاره دیوونه میکنه ادمو
من جیغ جیغ میکردم حسین هی میخندید
حلما_وایسااااا بهت بگم کی لوسههه
سرو کله هم میزدیم مامان بابا اومدن تو اتاق

بابا_چخبرا اینجا 😂گفتم دعواتون شده

حسین_نه باباجان این دختر لوست الکی جیغ میزنه😄😄😄

حلما_ من لوووسم؟؟؟😒☺️
بااااابااا ببین چی میگه

بابا_دختر من خیلی هم خانومه پسر
اذیتش نکن😂❤️

مامان_چه خبره اینجا؟😍
همه جمع شدین؟

بابا_روح خونه برگشته😍😍
تا چند وقت پیش خونه خیلی سوت و کور بود
خداروشکر انگار همه چی داره درست میشه
خب کی پایه پیاده روی شبانس؟

مامان_اخ الان پیاده روی میچسه بریم حاج اقا
بچه ها شما نمیایید؟☺️

بدم نمیومد برم ولی ترجیح دادم خلوت دونفرشونو خراب نکنم😍😊😊
حسین هم نرفت
مامان و بابام خیلی همو دوست دارن بعد این همه سال هنوز با عشق به هم نگاه میکنن
کاش که منم با عشق ازدواج کنم ...


@chadorihay_bartar

💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_پنجم


چیزی مثل صدای ترقه ، مرا که درگیر خاطرات شده ام به زمان حال برمی گرداند. روی نیمکت چوبی پارک نشسته ام و چادرم از باران و صورتم از رد خاطره ها خیس شده ....
به ظرف حلیم کنار دستم نگاه می کنم .از دهن افتاده حتما ... لبخند تلخی می زنم و به این فکر می کنم که چند نفر ممکن است حلیم را شور بخورند ،مثل او !؟
نفس عمیقی می کشم ،این روزها جایی کنج قلبم ،عمیق درد می کند .
صدای گوشی موبایلم بلند می شود ،حتما مادر است ... دوباره دل نگران نبودن هایم شده ! اما امروز را می خواهم خلوت کنم ... من انگار توی زمان گم شده ام .
همه چیز ناتمام مانده و این ، نهایت خوشحالی من شده ... برعکس دیگران !

کاش می شد بین خاطره های شیرین چند ماه پیش خودم را سنجاق کنم ! اما ...به قول حمید ،تقدیر و قسمت و حکمت کار خودش را می کند و زمان هم بی مهابا می گذرد .
حمید ...حمید ... ناتمام من !
چشمانم را می بندم و عطر چوب های نم خورده را می بلعم ... دوباره پر می شوم از یاد آن روزها .

درست وقتی که فکر می کردم همه چیز باب میلم پیش می رود ، جبهه ی خودی سنگ انداخت پیش پایمان .یعنی پدرم ...
آن شب بعد از رفتن حمید و مادرش ، هنوز در ابرها سیر کرده و ظرف های میوه را جمع می کردم که پدر با اخم های درهم کشیده که نشان از جدیتش داشت پرسید:
_خب فاطمه ، نظرت چیه بابا ؟
به مادر نگاهی کردم ،شانه بالا انداختم و با متانت پاسخ دادم:
_نمی دونم باباجون ، فکر می کنم برای نظر دادن زود باشه ، اما ...هرچی که شما بگین
در حالی که کانال های تلویزیون را پس و پیش می کرد گفت:
_من که معلومه ، میگم نه
انقدر قاطع گفت که شوکه شدم و دلم انگار کنده شد .بجای من ،مادر بود که با صدای بلند و بهت گفت:
_نه ؟!
_بله
_وا .. چرا حاج آقا ؟
انگار از روی کوه پرت شده بودم ، می دانستم پدر برای هر حرفش دلایل خاص خود را دارد و همین شد غم و چنگ زد به جانم !
_والا من حمید آقا رو خیلی دوست دارم ، مثل پسر نداشتمه ، تو هیات خیلی برخورد باهاش داشتم .اهل ادب و سربه زیره ..
_خدا خیرت بده حاجی ... خب اینا که همه شد خوبی !پس چرا نه ؟
_شما خانوما که ماشالا نمی ذارید کلام آدم منعقد بشه بعد طرح مساله کنید!
_ببخشید ، خب بفرمایید
_عرض می کردم ، اما با همه ی این اوصاف ، من دختر به کسی نمیدم که سرش پر باده و آماده ی شهادته ...
_یعنی چی؟
_مگه نشنیدی ؟ عشق مدافع حرم بودن دلش رو برده ... تازه از سوریه برگشته . خدایی نکرده اگه ما باهاش قول و قرار بذاریم ،یا پس فردا برن سر زندگیشون و بره و ... لا اله الا الله
_خدا نکنه حاجی ، جوان مردم گناه داره ،نگو ...
_شهادت سعادته ، گناه رو ما داریم که ظرفیت چنین اتفاق هایی رو تو زندگیمون نداریم .
سکوت شده بود و من خیره مانده بودم به شیرینی های تر روی میز ، آقا حمیدو شهادت ؟! لبم را به دندان گزیدم .مادر متفکرانه گفت:
_چی بگم والا ! به اینش فکر نکرده بودم دیگه ...
من هم همینطور ! دلم ریخت ، صدای دلواپسی هاشان را می شنیدم و دم نمی زدم .بلند شدم و با دست لرزان بشقاب های بلور را گذاشتم توی سینک. اشک های شور بی امان می ریختند و من مستاصل تر از هر وقتی شده بودم .

حتی سمیه هم متعجب از جواب پدر شده و گفت:
_آخه چرا ؟!مگه از آقا حمید بهترم داریم ؟ این آقای خرسندم واقعا خرسنده ها! آخرش با این سبک سنگین کردناش تو می مونی رو دستش ، حالا خدارو هزار مرتبه شکر که بو نبرده دخترش بوده که قدم اول رو برداشته ...
یاد حرف حمید افتادم و گفتم:
_من یه اشتباهی کردم و خجالت زده شدم!خدا بخشید و آقا حمید فراموش کرد و خودم توبه ... ولی تو ول کن نیستی!
_کار خیر بوده ، منم شوخی می کنم .هرچی قسمته همون میشه ،بسپار به خدا و همون عزیزی که شما رو سر راه هم قرار داده .از اینجا به بعدم حمید آقاست که باید بگه چند مرده حلاجه و رضایت بابات رو جلب کنه .
و من زمزمه کردم :
_افوض امری الی الله ...

ادامه دارد....
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
@Chadorihay_bartar