#به_نام_تنها_خالق_هستی#عشق_پاک_من#قسمت۸۲#نویسنده مریم.ر
بچه ها باید روستارو از دست این حرومیا پاک کنیم
😡_علی جون تا اینجاشو به یاری خدا پیش رفتیم بقیشم به امیدخدا میریم جلو و آبکششون میکنیم
عبدالصالح گفت
_این علی آقا هم مثل منه مدام نگرانه . این روستا آزاد میشه
_بعد از آزادی اینجا باید علی رو به جشن پتو دعوت کنیم
😄_قربون دهنت آقامحمد گل گفتی من که پایه هستم
😀_ما گردنمون از مو باریکتره تره هرچه از دوست رسد نیکوست
😕از علی و بچه ها یکم فاصله گرفتم داشتم میرفتم ببینم وضعیت درچه حالیه ؛ داشتم به این فکر میکردم که آزاد سازی اینجا خیلی هم راحت نیست ؛ اما نخواستم جلو بچه ها بگم که روحیشون خراب بشه همینطور نمیخواستم توی ذوق علی و عبدالصالح بخوره ؛ توی همین افکار بودم که یدفه دیدم علی داره داد میزنه
_محمد برگرد...محمد خطرناکه نرو جلو
هنوز یه قدم هم به عقب برنداشته بودم که یدفه درد وحشتناکی رو احساس کردم و افتادم روی زمین داشتم درد میکشیدم نمیدونم چرا یدفه صورت مریم اومد جلوچشمام ؛ یه نگاه کردم از پام داشت خون میرفت به پام تیر خورده بود ؛ خدایا کمکم کن کمکم کن دوام بیارم ؛ علی و عبدالصالح داشتن میومدن به سمت من علی جلوتر بود داد میزد
_محمد چیزیت که نشده داداش محمد محمد دارم میادم
دوباره یه صدای وحشتناک و مهیبی شنیدم
ادامه دارد...
@Chadorihay_bartar