کُند صفحه هارو بالا و پایین میکنم و دوباره کلافه میشم. بعدی... بعدی... بعدی... بعدی... فضا مِهآلوده؛ تاریکه؛ خفقان آوره... فضا رو نمیفهمم. دوباره بعدی بعدی و بعدی و بعدی. دیگه خودمم رو هم نمیفهمم حتی! نمیدونم کجام؟ کدوم طرف؟ جایگاه من کجاست؟ اصلاً من کیم؟ یک موجود بیروح. فکر کنم یک شبح. نمیدونم کیه؟ چیه؟ اصلا چی میخواد از جونم؟ هر لحظه که نگاش میکنم یکی دیگهست. یه شبحِ ساکته که گاهی توی شلوغی ایستگاه مترو و همهمه های سرسام آور مبهوت میشه؛ گاهی توی وادی کویر مانندی میایسته و انگار که شگفت زده ستاره هارو نگاه میکنه؛ اما در واقع بُهته که بهش چیره شده و دست و پاشو بسته... گاهی هم پشت میز میشینه و جسم رو مجبور میکنه بنویسه؛ بنویسه؛ دیوونه وار بنویسه. وادارش میکنه ساکت باشه؛ یه سکوت اجباری که خودش هم نمیفهمدش! وادارش میکنه جدی و بی احساس باشه، از خودش بِکِشه و باز هم با بُهت به مردِ میانسالِ دمِ مدرسه نگاه کنه و عقب عقب بره. بشینه با دهن خشک به دیوار نگاه کنه و به صدای مردِ مستِ پشتِ پنجره گوش بده. آرزو کنه برای یه لحظه هم که شده جای اون باشه. مست باشه. مورچه ها از سر و کولش بالا میرن و شبح باز اونو دوره میکنه. مجبورش میکنه برای بار هزارم دردشو بیشتر کنه؛ بازم خودشو تحقیر کنه یا زیادی مغرور بشه؛ وقتی صفحه هارو کنار میذاره که دیگه دیر شده... راه برگشت نیست! وقتشو صرف آزار دادن جسمش که نه... روحش کرده. اصلا مگه اون روح داره؟! نه دیگه روحی براش نمونده. چرا شبح آزارش میده؟ نمیدونم اصلا شبحی در کار هست یا نه؟! شاید خودشه که خودشو شکنجه میده و مبهوت تر میشه. یادت باشه! تو پرنسس اون قصه نیستی. تو هیچی نیستی! لطفا صفحه هارو رها کن و آروم چشماتو ببند. قول میدم زود تموم بشه کوچولو! _نازنین خانوم