در زمستانی ترین یلدای بی پایان منم
چون اسیری کِشته در این خاک بی گلدان منم
آسمان آبی ام خالی ست از. خورشید عشق
خیس حسرت می شود وقتی که بی باران منم
گم شدم در این هیاهو ؛ توی دالان زمان
سخت گشته رویشش این گونه هم آسان منم
قایقی در هم شکسته دور از هر بندری
بین اقیانوس پر ازموج ؛ سرگردان منم
بی سر و سامانی ام تا شهره شد در بین شهر
عابری در کوی و برزن ؛ در شبانگاهان منم
#مهشاد_محمدی
#کافه_تنهایی
🎴@cafe_tanhaee