نفسِ عمیق کشیدم و تو تاریکی نشستم به تماشای بیرون. بعد از پنج روز ، اولین بار بود که با خودم خلوت می کردم. من به تنهایی معتاد شده بودم. اگر تنهایی را اَزم می گرفتند، عین آدمی می شدم که آب و خوراکش را ازش گرفته باشند. اگر هر روز یک کمی با خودم خلوت نمی کردم، مثل این بود که ضعیف تر می شدم. چیزی نبود که فکر کنید بِهِش افتخار می کردم. اما بدجوری وابسته اش شده بودم. تاریکی تویِ اتاق، برایم مثل نور آفتاب بود.
من کسی بودم که در انزوا شکوفا میشد، بدون آن شبیه کس دیگری بودم که بی آب و غذا مانده. هر روزی که تنها نبودم ضعیف میشدم. به تنهاییام افتخار نمیکردم اما به آن وابسته بودم...
بايد باور کنيم تنهايی تلخترين بلای بودن نيست چيزهای بدتری هم هست روزهای خستهای که در خلوت خانه پير میشوی و سالهايی که ثانيه به ثانيه از سر گذشته است تازه تازه پی میبريم که تنهايی تلخترين بلای بودن نيست چيزهای بدتری هم هست: دير آمدن! دير آمدن!
عجب سیرکی است! همهمان خواهیم مُرد این مساله به تنهایی باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم، ولی نمیکند! ما با چیزهای بیاهمیت ومبتذل، کوچک شدهایم ترور شده ایم ما در "هیچ"هضم شده ایم
تنها ماندن با خود مزخرفم، بهتر از بودن با یک نفر دیگر بود. هر کس که باشد. همهشان آن بیرون دارند حقههای حقیر سر همدیگر سوار میکنند و کله معلق میزنند...
وقتی کسی را ندارید که صبح از خواب بیدارتان کند، وقتی کسی را ندارید که شب منتظرتان بماند و وقتی که بتوانید هر کاری که دلتان خواست را انجام دهید. اسم این وضعیت را چه مینامید. آزادی یا تنهایی؟
بعضی وقتها به خودم اجازه میدهم که حس خوبی داشته باشم، اما مراقبم. من در زلزدن به دستگیره کمد یا گوشسپردن به صدای باران در تاریکی اتاق، لحظات پر از آرامشی یافتهام. هرچه کمتر به چیزی نیازمند بودم، احساس بهتری داشتم...
خیلی چیزها از «تنها بودن» بدترند، اما اغلب چند دهه طول میکشد تا این را بفهمی. بیشتر اوقات هم وقتی میفهمی دیگر خیلی دیر شده. هیچ چیز دنیا هم از «خیلی دیر شدن» بدتر نیست.
تلویزیون را روشن نکردم. به این نتیجه رسیدهام که وقتی حال آدم بد است، این حرامزاده فقط حال آدم را بدتر میکند. یک مشت چهرهی خالی از روح که پشت سر هم میآیند و میروند و تمامی هم ندارند. احمق پشت احمق، احمقهایی که بعضاً مشهور هم هستند.
وقتی ساعتها و سالها در قالب شخصیتی فرو میری که خودت نیستی خب بالاخره یه بلایی سرت میاد. داری سخت تلاش میکنی کسی بشی که خودت نیستی. بعد یه نفر دیگه که بازم خودت نیست. و بعد کس دیگه. اول شاید هیجانانگیز باشه ولی بعد مدتی، بعد از فرو رفتن در شخصیت دهها نفر، دیگه سختته که یادت بیاد خودت کی هستی...