شهر کتاب و داستان

#میرزا_آقاخان_کرمانی
Канал
Логотип телеграм канала شهر کتاب و داستان
@bookcity5Продвигать
12,22 тыс.
подписчиков
2,19 тыс.
фото
259
видео
1,45 тыс.
ссылок
مجموعه ای از آثار بزرگان ادبیات @bookcity5 جهت تبلیغات @Hichism0 کانال های پیشنهادی @TvOnline7 فیلم و سریال @Ingmar_Bergman_7 اینگمار برگمان @Philosophy3 فلسفه @Philosophers2 ادبیات و فلسفه @audio_books4 کتاب صوتی @Philosophicalthinking فلسفه خوانی
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 37 - شاهنشاهی اردشیر ثانی معروف به منسومون

پس از مرگ داراب شاه اردشیر
نشست از برگاه شاهی دلیر
هریدوت خوانده ورا منسومون
که بختش جوان بود و رایش فزون
به شهری که خوانند پارزگراد
بسر خواست دیهیم شاهی نهاد
چنین بود آیین کیخسروی
که هرکو به شاهی رسید از نوی

زتن جامه خویش کردی برون
برفتی به آذر گشسب اندرون
بپوشیدی آن جامه تاجور
که گاه شبانیش بودی به بر
بخوردی زانجیر خشکیده چند
مکیدی زبرگ بنه یا سپند
پس آنگاه نوشیدی از بیش و کم
یکی شربت از شیر و سرکه بهم

برین بود آیین شاهنشهان
به گاه نشستن به تخت کیان
چو شاه اندر آمد به آتشکده
همه زند و استا به زر آژده
مغی شاه را داد ازین آگهی
که سیروس چون بد سریر مهی
ترا کشت خواهد درین جایگه
مگر خود بر ایران شود پادشه

کی نامدار اندر آمد به خشم
همی آتش افروخت از هر دو چشم
بفرمود کو را به زاری کشند
همه پیکرش را به خون درکشند
پریزاد بشنید و آمد دوان
در آغوش بگرفت پور جوان
شهنشه به ناچار از او درگذشت
دگر باره سیروس ستراپ گشت

به لیدی کلی آرک را یاد کرد
به دستور یونانیان کار کرد
بیاراست لشکر پی کارزار
سپاهش فزون بود از صد هزار
به کوناکسا آمد از ساردیز
همه دل پر از کین سر پر ستیز
وزین سو کی نامور با سپاه
کرازان بیامد بدان رزمگاه

نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی به مانند دو نره گرگ
فزونی همی بود با اردشیر
در آن جنگ سیروس شد دستگیر
زدارش بیاویخت چون خارپشت
وزان پس به باران تیرش بکشت
چو سیروس را بخت برگشته شد
کلی آرخ نامور کشته شد

در آن جنگ زنفون به همراه بود
که دانشوری گرد و آگاه بود
هم او بد سپهدار یونان سپه
به زنهار آمد به نزدیک شه
به جان داد زنهارشان اردشیر
فرستادشان با تژاو دلیر

به یونانیان شرح این بازگشت
بسی مایه صیت و آواز گشت
گزنفون کزان راه برگشته است
همی نغز تاریخ بنوشته است
زسیروس و کارش سراید همی
مرآن نامور را ستاید همی

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 37

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 34 - شاهنشاهی داراب بن بهمن

بیامد به سر تاج شاهی نهاد
بزرگان گرفتند گرد شغاد
ببستند و بردند نزدیک شاه
به خاکسترش کرد دارا تباه
چو دارا به تخت کیی بر نشست
کمر بر میان بست و بگشاد دست
بزرگان برفتند با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم

یکی مرد بد تیز و برنا و تند
شده با زبانش دل تیغ کند
ورا خواهری بد پریزاد نام
که کوسمارتیدن ورا بود مام
به جفتی پذیرفتش از نیکویی
به دینی که خوانی ورا پهلوی
زبس بود بی شرم و تند و عبوس
بخواندند یونانیانش نوتوس

برادرش کش نام بد ارزتیس
به همراهی نامدار ارتفیس
که او بود پور مکابیز گرد
به داراب کردند پس دستبرد
به فرجام آن هردوان از هراس
به زنهار رفتند زی تارزاس
که بد شاه را پیشکار مهین
به شهنامه خواندش تخوار گزین

گرفت و به داراب بسپرد خوار
به خاکستر آن هر دو را کشت زار
دگر باره پیزوتنس از لیدیا
بشورید بر پادشاه کیا
همانا پشوتن بدی نام او
نیامد زگیتی روا کام او
فرستاد شه آن تژاو دلیر
که تیسافرن خواندش تیزویر

که او را دهد پند و باز آورد
بر شاه گردن فراز آورد
به نزد شه آورد او را تژاو
به خاکسترش کشت هم چون چکاو
همان پور رادش بکشتند زار
که در ملک کاری بدی حکم دار

به هر کار مایه پریزاد بود
که داراب را دل بدو شاد بود
همان خواجه ی توکزار دلیر
به فرمان او گشت از جان به سیر


🔹 بخش ۳۵ - سرگذشت ساسان پور بهمن

برادر بد او را یکی شیرگیر
که ساسان همی خواندش اردشیر
زکار برادر دلش بررمید
که شه زادگان را همی سر برید
سراسیمه گردید از کار او
که آشفته می دید بازار او
نهانی از آن جایگه دور شد
زاهواز سوی نشابور شد

زنی کرد و فرزندش آمد دمان
ورا نام ساسان نهاد آن زمان
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت تخم کیی در نهفت


🔹 بخش ۳۶ - سرکشی مصریان و جنگ داراب با یونانیان

سپس مصریان سر برافراشتند
زستراپ شه روی برکاشتند
جوانی که امیرته اش بود نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
ابر مصریان گشت فرمانروا
ستوهید از او لشکر پادشا
پس از وی پوزیریس آمد خدیو
که امیرته را بود فرزند نیو

دو سردار نام آور رزم ساز
که تیسافرن باشد و فارناباز
به یونان فرستاد دارا به جنگ
که بر یونانیان کار ساز ند تنگ
گمانم بد او رشنواد گزین
که تسخیر فرمود یونان زمین
سپهبد به همراه فرخ تژاو
زیونان زمین بستدی باژ و ساو

یکی بود ستراپ در لیدیه
دگر در هلسپون وایعونیه
به اسپرته گشتند هم دست و یار
که بر آتنه تنگ سازند کار
دو پور پریزاد بد شاه را
که مانست هر یک همی ماه را
نخست اردشیر آنکه مه بود به سال
دگر بود سیروس نیکو جمال

پدر بد به پور مهین شادکام
هواخواه کهتر پسر بود مام
پریزاد را این چنین بود رای
که سیروس را سازد ایران خدای
ولی شه به آیین و رسم مهی
به مهتر پسر داد عهد شهی
پریزاد نومید شد زین سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن

همه لیدی و یونیه سر بسر
زداراب بگرفت بهر پسر
پس آنگاه سیروس در لیدیا
همی بود ستراپ و فرمانروا
به یونانیان گشت همدست و یار
مگر خود بر ایران شود شهریار


#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 34, 35, 36

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 31 - - سرکشی کردن مکابیز با اردشیر


برآشفت جنگی مکابیز گرد
که داماد شه بود و با دستبرد
به شام و فنیسی چو برگشت باز
ابا شاه گو سرکشی کرد ساز
بسی جنگ ها کرد و پیروز شد
به فرجام بدبخت و بد روز شد
امی تیس، کش بود جفت گزین
همان خواهر شهریار زمین

مر او را از آن سرکشی داشت باز
ببردش بر شاه با صد نیاز
ببخشید او را به جان شهریار
ولیکن نکردش دگر حکمدار
همی بود با شاه گیتی ستان
به گرمابه و خلوت و گلستان
یکی روز شیری به نخجیرگاه
همی خواست کز هم بدرید شاه

مغ آویز با نیزه اش کشت زود
به دل شاه کی کینه اش برفزود
بفرمود کو را ببرند سر
که برشه فزونی نجوید دگر
ولی مادر شاه آمستریس
که خواندش هما مرد دستان نویس
بیامد بر شاه و پوزش گرفت
زکار مکابیز سوزش گرفت

شهش داد زنهار و راندش به سیر
دگر باره آمد بر اردشیر
شفاعت ازو کرد فرخ همای
بدان تا به ستراپی آید به جای
دگر باره سوی فلسطین کشید
در آن جای تا زنده بود آرمید


▪️بخش 32 - جنگ های اردشیر در مغرب

وزان سو چو از مصر پرداخت شاه
به یونان فرستاد از نو سپاه
سپهدارشان ارتباز دلیر
که لیدی بدو داد فرخ زریر
تباک آن یل نامدار گزین
بد آگاه از کار یونان زمین
که چون کشته شد نامور مهرنوش
به افسون آن مردم زرق کوش

چنین رای نیک آن سپهدار زد
که خرس و مگس را به هم افکند
همی تیز کرد آتش فتنه را
به هم ریخت اسپرته و آتنه را
به هم چون در انداخت آن هردوان
به خاک اندر آمد سر جاودان
تمیستوکل کو بد به دریا امیر
به زنهار آمد بر اردشیر

شهنشه بپرسید و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
زخون برادر نیاورد یاد
زیونان یکی بندر او را بداد
وز او شاد ماندند قوم یهود
که بس نیکویی ها برایشان نمود

همان شهر سارو به سر آورید
که دارا به گردش حصاری کشید
یکی انجمن کرد دانش به نام
چهل سال بد در جهان شادکام


▪️بخش 33 - شاهنشاهی زریر ثانی و شغاد برادرش


پس از وی زرکسیس بر شد به گاه
که او بود فرزند مهتر زشاه
مگر مادرش بود داماسپی
نژادش همی بود گشتاسبی
همانا برادرش بودی شغاد
که از بابل و کلده بودش نژاد
به یونان زبان چون سخن راندند
ورا سغدیانوس می خواندند

حسد برد آن بدگهر بر زریر
دو ماه از پس مردن اردشیر
به همراهی خواجه ناسپاس
که نامش همی بود فارناسیاس
به گاهی که شه مست بودی به خواب
بکشت و بیفکند در چاه آب
خود آنگه به تخت مهی بر نشست
یکی تیغ زهر آب داده بدست

همان خواجه باوفای زریر
که باکور خواندش همی اردشیر
گرفت و به خاکش بیفکند زار
همی ساخت پس پیکرش سنگسار
سپاهی ازو روی برکاشتند
همه تخم کینش به دل کاشتند
برادرش کو بود در باختر
همی خواست آرد زمانش به سر

جهان جوی را بود اخواست نام
که داراب نیزش همی خواند نام
ز کار شغادش خبر چون رسید
یکی لشکر از باختر برکشید
چو داراب آمد به استرخ باز
همه لشکر آمد سوی وی فراز
به جایی که خوانند دارا بگرد
که دیوار شهر اندر آورد گرد

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 31 - 32 - 33

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 29 - شمه ای از بزرگی زریر و قصه ی استرو مردخا

زشاهان فزون بود او را منش
که بگذشت ستراپش از بیست و شش
یکی شارسان ساخت زرنوش نام
به شوش اندر آن زیستی شاد کام
بیاراست جشنی چو خرم بهار
که هرگز نبیند چون او روزگار
کشیدند شیلانی آن جا سترگ
زهر سو بخواندند خورد و بزرگ
همانا در آن جشن و آن دستگاه
ز بانوی و شتی برنجید شاه
یک ماهرو برگزید از یهود
سپس بانوی بانوانش نمود
که استیر خوانند نامش مگر
بدی مردخایش برادر پدر
جهان جوی هومان که دستور بود
هم از مردخا سخت رنجور بود
همی خواست کشتن یهودان همه
که او بود چون گرگ ایشان رمه
ز نیروی آن بانوی حورزاد
سر خویش را داد هومان به باد
ازو گشت ایران سراسر غمی
که شد آرز و بزم بودش همی
یکی خواجه بد نام او مهر داد
که از شاه جانش نبد هیچ شاد
به همراهی نامور اردوان
بکشتند مرشاه را هردوان
توانه همی گفت با اردشیر
که دارا بکشته است فرخ زریر
برفتند و او را بکشتند زار
به کین خواهی نامور شهریار
دریغ آن نبرده زریر سوار
همان شاهزاده که شد کشته زار


🔹 بخش 30 - شاهنشاهی اردشیر دراز دست ملقب به بهمن

پس از وی کی نامدار اردشیر
که ارتاگزرسیس خواندش زریر
نشاندش توانه به گاه مهی
همی تافتی چون مه خرگهی
به زانو رسیدی مگر دست او
به ماهی گرانیده شد، شست او
همان بهمن پور اسفندیار
که گوید به شهنامه بود این سوار
ازو بود گشتاسب مهتر به سال
به بلخ اندرون بود و بفراخت بال
بسی جنگ ها کرد و شد دستگیر
سرانجام پیروز شد اردشیر
همه سیستان را سراسر بکشت
که گشتاسب را یار بودند و پشت
همان اردوان را ببرید سر
که انباز دیدش به خون پدر
چو یونانیان را رسید آگهی
که شد گاه ایران زشاهی تهی
در ایران همه جنگ و آشوب خاست
هم از فر شاهان ایران بکاست
سپاهی زدریا برآراستند
همه ملک ایعونیه خواستند
سپهدارشان بود کیمون گرد
پدر ملتیاویس با دستبرد
به دریا و خشکی بسی جنگ کرد
به ایرانیان کار بس تنگ کرد
ولی عاقبت کشته شد در شپیر
به شمشیر ایرانیان دلیر
وز آن روی در مصر آشوب خاست
ایناروس را مملکت گشت راست
برین کار زد شاه رایی درست
که با اهل یونان بسازد نخست
چو از کار مصر او بپردازد
به یونان و یونانیان تازد
فرستاد آکمن برادرش را
به هرکار تابنده افسرش را
بدان تا همه مصر ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند
ولی کشته شد آن گو شیرگیر
دریغ آن نبرده سوار دلیر
چو سردار شد کشته ایران سپاه
گرفتند در شهر منفی پناه
اناروس شان گرد بگرفت زود
ولیکن نیارست آن دژ برگشود
زمرگ برادر خبر یافت شاه
بنوی بیاراست دیگر سپاه
که آماده گردند پیکارشان
تباک و مغ آویز سردارشان
ایناروس کو بد به مصر اندرون
یکی لشکر آراست از حد فزون
ز یونانیان هم سپه بیشمار
به یاری رسید اندران کارزار
سرانجام پیروز گشت اردشیر
ایناروس در جنگ شد دستگیر
زیونانیان نیز بس کشته شد
سر اختر از جنگ برگشته شد
اسیران به دست مکابیز بود
که با دانش و رای و پرهیز بود
همی دادشان مژده زینهار
به گاهی که آید بر شهریار
چو نزد شهنشاه آمد زراه
ببرد آن همه بندیان نزد شاه
ولی شاه آن بندیان را به زار
بکشت و ندادی به جان زینهار


#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 29 و 30

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 27 - جنگ های داریوش و فتوحات او

در ایام این شاه والاتبار
پرآشوب شد گیتی از هر کنار
چو شد پادشاهی برین شاه راست
زهر کشور آوای بدخواه خواست
زیونان و از بابل و میدیا
زاسکیت و اهواز و ارمینیا
ز مصر وز اهواز و از باختر
هم از مدیه و پارسا سر به سر

ز ارکوشیا تا لب زنده رود
سپه بود آکنده چون تار و پود
به هر جنگ پیروز شد شاه گو
درخشان شدش نام چون ماه نو
اوروتوس را کشت در لیدیا
که او بود ارجاسب شاه کیا
همان سرخه کو بود شاه تتار
زجانش برآورد دارا دمار

به سیتا که خوانندشان بی درفش
همه روز روشن نمود او بنفش
به مصر اندرون کشت کاموس پیر
که کابیشه خواند ورا تیزویر
به بابل تبه کرد ارکوش را
گرفت آن گماتای ماکوش را
نبشته است در بیستون نام خود
همه داستان های ایام خود

که آوردها کرد بیش از شمار
به بند اندر آورد ده شهریار
نگاریده آن پیکران را همه
به زنجیرشان بسته همچون رمه
به گاهی که رفت او به مکدونیا
شد اسکندر نامور را نیا
نخستین سکندر از او شد پدید
چو مادرش رخسار دارا بدید

زن پور هرقل بدو شد قرین
که یونانیان را بد آیین چنین
کتایون مگر نام مکدونیاست
که گوید به شهنامه نام کیاست
زهی فر فرخ فر اسفندیار
که اسکندر آمد ازو یادگار
فسانهای داراب و گشتاسب شاه
جز این نیست و گشته بهم اشتباه


🔹 بخش 28 - شاهنشاهی زریر بزرگ و رفتن او به یونان

پس از وی زرکسیس کش پور بود
هم از دخت سیروس وخشور بود
به گاه مهی اندر آمد دلیر
همانا که او بود فرخ زریر
در ایام وی باز یونانیان
پرآشوب کردند روی جهان
یکی لشکر کشن آراست شاه
زهر سوی گرد اندر آمد سپاه

ز سودان و ز مصر و یونان و تور
ز اهواز و از بابل و دارفور
فنیسی و تازی و ارمینیه
زابخار و از لاد و از لیدیه
ز لیس و هلسپون و دروین و کوس
زافلاق و بغلان و بلغار و روس
زهرکانی و غرجه و سوریا
تراکی و کولشی و مکدونیا

ز پامفیلی و کابلین و موسوک
زارکو کالیدن و نیزیوک
کشانی و شکنی و سقلاب و هند
قریمان و تاتار و سپتا و سند
زافغان و لاچین و کرد و بلوچ
هم از زابل و سیستان کوچ کوچ
زبلخ و خراسان و از کوه قاف
ابا تیر و پیکان خارا شکاف

ز گردان بغداد و مردان کرخ
به پیش سپه با کمان های چرخ
زکیلیکی و پونت و کرد و شیا
زهون و ز پنجاب و از لوشیا
همی گرد کرد این سپاه بزرگ
زریر سپهدار گرد سترگ
جداگانه بودی سلیح سپاه
دگرگونه خفتان دگرگون کلاه

یکی را کلاه از نمد بد به سر
هم از خیزران بافته یک سپر
دیگر خود پولاد و ز آهن قبای
هم از پوستش زیر جامه به پای
یکی پوست پوشیده جای زره
کلاهش چو جوشن گره در گره
یکی را کله خود از چوب کست
همان اره ی پشت ماهی به دست

یکی کرده از چرم رو به کله
زچرم بز زرد رومی زره
پر از حلقه گرزی همی در کشش
دو پیکانه بد تیر در ترکشش
به دست یکی منتشائی در آن
زسنگش بدی نوک تیر و سنان
نهاده به سر کله ی پارگی
پلنگینه جوشن به یکبارگی

یکی بسته گردونه بر گو اسب
دگر بر شتر هم چون آذر گشسب
زپیلان جنگی فزون از هزار
صف آراسته از پی کارزار
همان قوم ساکا گرفته کمند
سواره و پیاده کشیدی ببند
به دریا فزون داشت کشتی به جنگ
همه ناخدایان چو جنگی نهنگ

سپهدار دریا بدی ریونیز
دگر پرگزسب و دیگر آرتمیز
به خشکی سپهبد بدی مهرنوش
چو گرگین و مهر ایزد تیزهوش
همان گرد نوش آذر کاردان
سپهدار بر لشگر جاودان
دگر ترتیانتا چو درنده گرگ
که بدزاده اردوان سترگ

مغ آویز پور زپیر سوار
نویسنده بودی در آن گیردار
برین گونه آن شاه با آفرین
دمان رفت تا مرز یونان زمین
به شهنامه گوید که فرخ زریر
از ایران به روم اندرون شد سفیر
ولی لشگری کشن همراه برد
که بر قیصر آرد مگر دستبرد

همان از فرخزاد کرد است یاد
که چندی به روم اندرون زیست شاد
پرکزسب غیر فرخزاد نیست
که در پهلوی اسب و زاده یکی است
همان خشت کو زد به دریای آب
از او داستانی است با آب و تاب
ز دریا گذر کرد برسان ابر
به یونان درآمد به سان هژبر

اگرچه در آن داروگیر و ستیز
به دریا درون کشته شد ریونیز
ولی ملک آتیقه یک سر بسوخت
به یونان یکی آتشی برفروخت
به جنگی که خوانند نامش پشن
زلاسادومان گشت شاهی کشن
دلیران اسپرته را کرد پست
به آتینه بگزید جای نشست

همه خاک یونان به تاراج داد
مگر هر که او را ز زرباج داد
همه مردم آتنه بنده وار
به زنهار رفتند زی شهریار
دو ستراپ بنهاد آن جا اساس
یکی مهرنوش و دگر ارتباس
سراپرده شاه فرخ زریر
زمشرق به مغرب کشیدی تژیر

به مصر اندرون کشت ارژنگ را
به بابل دلیر کنارنک را
وز آن جایگه سوی ایران کشید
به شادی و رامش همی آرمید
گهی بد در استرخ و گاهی به شوش
گهی در کباتان ابا ناز و نوش


#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 27, 28

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 24 - شاهنشاهی کیکاوس

همان گاه کاوس کی بود خوش
که بگرفت سودان و مصر و حبش
مگر بود سودابه دخت خدیو
ز دریاش بردند زی شاه نیو
اماسیس فرعون مصری نژاد
فروهل همی خواندش اوستاد
همان زنگه ی شاوران شاه زنگ
که با شاه همراه بودی به جنگ

ازو گاه فرعونیان گشت پست
همه مصریانش بشد زیردست
یکی خنجر آبگون برکشید
جگرگاه آپیس را بردرید
که بوغاش خواندند و مهتر خدای
شب و روز بودند پیشش به پای

همان قصه کو رفت بر آسمان
بر ایزد بیازید تیر و کمان
چو نیکو بیندیشی آغاز این
بدانی که نبود جز این راز این


🔹 بخش ۲۵ - خروج گماتا و مردن کاوس

به گاهی که از مصر آمد به شام
مغی نامور بود جاماسب نام
ز ارکادرس خواست و آواز داد
که من برته ام شاه خسرو نژاد
جهان را یکی شهریار نوام
سمردیس یل پور کیخسروام
بر او انجمن گشت هر سو سپاه
ستوهیده بودند مردم زشاه

که پیچیده بد سر زدین خدای
نیاوردی از داد و دانش به جای
فرخ زاد را کشت کش بد وزیر
که خواند همی پرگزسبش هژیر
گماتا به گاه مهی برنشست
گرفته یکی گرز زرین به دست
چو آگاهی آمد به کاوس کی
بجوشید خونش به تن همچو می

همی تاخت اسب از پی کارزار
به ناگه زاسب اندر افتاد خوار
همان کاردکش بود دایم به دست
به پهلو فرو رفت و او را بخست
ابا نامداران ایران سپاه
به هنگام مردن چنین گفت شاه

که من برته را پیش ازین کشته ام
به خاک سیاهش بیاغشته ام
گماتای بی دانش بد گهر
دروغ است گفتار او سر به سر


🔹 بخش ۲۶ - پادشاهی اسفندیار

خوشا گاه فرخ یل اسفندیار
ندیده است گیتی چو او یک سوار
که خوانند او را شه داریوش
مگر خود سپنداست نام سروش
همانا که وشتاسب بودش پدر
که او بود ارشامنا را پسر
هم ارشامنا پور اریارم است

که ماننده سام و هم نیرم است
پس آریارمه پورچشپایش است
که او زاده هاکهامانش است
به گاهی که بنشست بر پشت زین
بدو داد سیروس دخت گزین
زبابل همی تاخت تا نینوا
جهاندار و پیروز فرمانروا
چو آمد به نزدیک او اگهی
که گاه مهی شد زشاهان تهی

گماتا نشسته به تخت مهان
زکاوس پردخته مانده جهان
زبابل بیامد چو یک ژنده پیل
خروشید برسان دریای نیل
یکی چرخ برکشید از شراع
تو گفتی که خورشید برزد شعاع
چو او دست بردی به تیر و کمان
نرستی کس از تیر او بی گمان

ابا پنج تن میر با آفرین
یکی برنهادند پیمان بر این
که هنگام گلگشت در بامداد
ابر پشت اسبان تازی نژاد
که را شیهه اسب آید نخست
سر تخت شاهی است او را درست
نخست اسب شبدیز شه داریوش
بزد شیهه از فر فرخ سروش

پیاده شدند آن بزرگان همه
بخواندند او را شهنشاه مه
از آن رو شدش نام اسپندیار
که اسپند شد یار آن شهریار
چو آمد بر اورنگ شاهنشهی
ازو فرهی یافت گاه مهی

پشوتن که کهتر برادر بدش
به هر کار دستور و یاور بدش
همان طاق وستانه و بیستون
برآورده ی اوست بی چند و چون
به تصحیف نامش چنین خواندند
چو بر پهلوانی سخن راندند


#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 24, 25, 26

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 21 - فتوحات سیروس در لیدیه و یونان و بابل و مشرق زمین

چو از کار مدیه بپرداخت شاه
سوی لیدیا راند یکسر سپاه
که جنگی کرازوس با دستگاه
گذر داده بودی به سرحد سپاه
سپاهش فزون بود از صد هزار
ولیکن نتابید با شهریار
گرفتار شد زنده در رزمگاه
پس آنگه مر او را ببخشید شاه
همیشه بدی شاه را هم نشین
کرازه بد آن نامدار گزین
از آن جا به اسپرته آورد روی
که اسپهرمش خوانده افسانه گوی
همه ملک یونان سراسر گرفت
به هر پاک بسپرد وز ایدر برفت
نبود است پیران ویسه جزاو
که بر لشکر خاصه بد پیشرو
به بابل یکی جنگ فرخ نمود
که هر پهلوانی یکی رخ گشود
یهودان که بودندی آن جا اسیر
چو بخت النصر کردشان دستگیر
زفر چنان شهریار بلند
رها گشتشان جملگی سرزبند
فراوان سلیح و درم دادشان
به بیت المقدس فرستادشان
دگر باره دز هوخت آباد ساخت
روان بزرگان زخود شاد ساخت
به توراتش اندر ستاید سروش
همش نام خوانده است فرخ کروش
ورا دانیال نبی شد وزیر
که بخت النصر کرده بودش اسیر
پس از فتح بابل شه رزمخواه
سوی خاوران راند یکسر سپاه
به هند اندرون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
وز آن جا به سوی ختا و ختن
همی راند آن شاه لشکر شکن
بلرزید از هیبتش هند و چین
ز سهمش بترسید توران زمین
کجا سالیان اندر آمد هفت
که سیروس از ایدر سوی شرق رفت
نیاسود از رزم و پیکار و کین
یکی خشک سالی برآمد برین
دگر باره آهنگ ایران نمود
کز آن جا خرامد سوی مصر زود


🔹 بخش 22 - برداشتن سیروس دل از جهان و گوشه گزیدن

به بلخ اندر آتشکده نوبهار
سروتن بشست آن شه نامدار
غمی شد ز پیکار و سیر از بدی
بر او تافت یک خوره ایزدی
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کاروان دستگاه
همی گفت هر جای آباد بوم
زهندوستان تا به یونان و روم
گرفتم به نیروی شاهنشهی
مرا گشت فرمان و تخت مهی
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آبروی
روانم بر آن جای نیکان برد
که این تاج و تخت کئی بگذرد
مبادا که آرد روانم منی
بد اندیشد و کین اهریمنی
بپوشید پس جامه ی نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
زایوان به جای پرستش برفت
دل از تخت شاهنشهی برگرفت
همه کشور خویشتن سر به سر
بدو نیمه کرد آن شه نامور
یکی نیمه کاوس کی را بداد
دگر برته ی گرد والانژاد
به کوه اندرون داشت برته مقام
همی کهبدی ساختی صبح و شام
ازو بود کاوس مهتر به سال
نمی خواست کس را به گیتی همال
نهانی فرستاد و او را بکشت
که سرتاسر کشور آرد به مشت
سمردیس خواندندی او را به نام
همی زنده پنداشتندش عوام


🔹 بخش 23 - کشتن دمور سیروس را

وز آن روی سیروس در باختر
تبه گشت بر دست قوم تتر
زنی کش تومیریس گفتند نام
به کین پسر بد بسی تلخ کام
که شاهش به آوردگه کشته بود
ازین رو به خون دل آغشته بود
چو بشنید کان شاه والاتبار
یکی گوشه بگزیده در نوبهار
سپه گرد کرد و یلان را بخواند
سوی کشور بلخ لشکر براند
برید آن سر شاه یزدان پرست
همه باختر کرد چون خاک پست
یک تشت بنهاد پرخون برش
به خون اندر افکند روشن سرش
دمورش به شهنامه خواند است و بس
سیاوس جز این شه نبود است کس
همانا که گرسیوز این جنگ بود
که پنداشتندش دلیری عنود
همانا رزم ارجاسب کامد به بلخ
ازو روز لهراسب شد تار و تلخ
مگر کشتن شاه آزاده بود
که از تخم آکمین لرزاده بود
خوشا وقت آن شهریار گزین
که از آتنه تاخت تا هند و چین


#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 21, 22, 23

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 18 - پادشاهی اژدها


ولی اژدها پور آن شهریار
بسی بود استمگر و نابکار
در آن عصر میری زاکمینیان
که کاوس خواندندی او را کیان
بر اهواز و بر پارس بد پادشا
به پارزگراد اندرون داشت جا
ورا اژدها دختر خویش داد
که او بد جهانجوی واکمین نژاد
مرآن دخت را بد فرامیز نام
که ماندانه خوانند او را عوام


🔹 بخش 19 - در پیدایش کیخسرو

زبار و بر خسروانی درخت
پدیدار شد خسرو نیکبخت
که سیروس خواندندش یونانیان
گوی کی نژادی چو شیر ژیان
بدانگه که سیروس فرخ نهاد
همی خواست از مادر خویش زاد
یکی خواب ناخوش بدید اسپدان
که لرزید اندر تنش استخوان

به هر پاک دستور خود گفت هین
بپرداز ازین طفل روی زمین
چو بشنید هر پاک ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
به چوپان شه کو بدی مهرداد
مرآن کودک شیرخواره بداد
سپاکو که بد جفت چوپان همی
بپرورد آن کودک از مردمی

ورا نام کردند خرداد گو
به برج شهی شد یکی ماه نو
چو بگذشت یک چند گاهی برین
غمی شد شهنشاه ایران زمین
به عنوان گلگشت برشد به کوه
ابا چند تن از سران گروه
همه کودکان امیران شاه
که همره بدند اندران دستگاه

به چوگان و گوی اندر آورده روی
بر آن دشت هر یک شده نامجوی
ولیکن بر آن نامداران نو
فزونی همی جست سیروس گو
چو برگوی چوگان او کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
زچوگان او گوی شد ناپدید
کسی این شگفتی به گیتی ندید

به میدان یک مرد چونان نبود
کسی را چنان روی تابان نبود
جوانی که بد زاده ی اسپتام
همان دختر شاه بودیش مام
همی برتری جست از آن نامجوی
ولیکن به چوگان زدش همچو گوی
بر آشفت ازین کار و آمد بدرد
مراین زخم را از دلیری بخورد

به پیش پدر شد سخن ساز کرد
زسیروس و کار وی آغاز کرد
که امروز در پیش چندین سوار
شبان زاده ای مرمرا کرد خوار
برآشفت ازو اسپتام دلیر
بگفت این سخن با شه تیزویر
شبان زاده را خواست شاه بزرگ
گوی دید مانند درنده گرگ

همی گفت هر کس که اهریمن است
و یا گرد اکمین رویین تن است
شه از دیدن او شد اندر شگفت
که این را مگر ژنده پیل است جفت
در آن انجمن بود کاوس گرد
که داماد شه بود با دستبرد
بگفت آن که می دید سیروس را
نماند به جز شاه کاوس را

پژوهنده شد اژدهای سترگ
که از میش هرگز نزاده است گرگ
بیامد بر شاه پس مهرداد
همه داستان سر به سر کرد یاد
پر اندیشه شد شاه ازین گفتگوی
زخشم اندر آورد چین بر ابروی
بفرمود تاپور هر پاک را
وزیر خردمند چالاک را

بکشتند و بریان نمودند خوار
نهانی به بابش خوراندند زار
زکاووس شرمنده شد شاه پیر
بدو داد سیروس را ناگریز
دگر باره سیروس آمد رها
زچنگ بداندیش نر اژدها
سوی پارس با هم برفتند تیز
ولی بود هر پاک سر پرستیز

یکی انجمن کرد ز اسپهبدان
همی برشمرد از بد اسپدان
نوندی فرستاد ازیدر به راه
به نزدیک سیروس کاوس شاه
که لشکر بیارای و برساز کار
به کام تو باشد همه روزگار
بزرگان به شاهی تو را خواستند
سر تخت و دیهیم آراستند


🔹 بخش 20 - شاهنشاهی سیروس اعظم

چو نامه به سیروس فرخ رسید
سپاهی سوی اکبتان برکشید
به یک حمله کرد اژدها را اسیر
سپاه مدی شد زآورد سیر
نیا را به استرخ در جای داد
شب و روز او را همی داشت شاد
کی آرش که بد نامور خال شه
به هر کار می جست اقبال شه
گرفت آن گهی دختر اسپتام
که خواندند خود اسپنویش بنام


#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 18, 19, 20

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 15 - پادشاهی فریبرز

خنک آن فریبرز شاه مهان
که باژش بدادند یکسر شهان
همه ملک ایران بدو شاد گشت
به هر جای ویرانی آباد گشت
ز مصر و فلسطین و هاماوران
فرستاده شد هدیه های گران
کیا لادن آن مرد باریو و بند
که فردوسیش خوانده پولادوند

به آتوریا بد خدیو بزرگ
پلیدی سگی جادویی پیر گرگ
فریبرز جنگید با شاه تور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
گرفتار شد اندر آن کارزار
سرش را به حیله بریدند زار
چو گروی زره نام آن جنگ شد
که بروی زهر سو جهان تنگ شد

نه اسب و نه جوشن نه تیغ و سلیح
نبودی همه جز فسون و مزیح
همانا که گرسیوز این رزم بود
که پنداشتندش دلیری عنود


🔹 بخش 16 - پادشاهی کی آرش

پسر بد مراو را یکی نامدار
دلیر و هشیوار و خنجر گذار
مگر خود کی آرش بد آن نامور
که بعد از فریبرز شد تاجور
به شهنامه خود نیز گوید همین
فریبرز شد توس را جانشین
سپهدار توس آن کیانی درفش
اباکوس و پیلان و زرینه کفش

به دست فریبرز بسپرد و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
همان نام آرش کند یاد کی
خود این نام جز بر شهان بود کی
سیاکسارش آن شاه با جاه و آب
که نینویه را کرد یسکر خراب

فرو بست بر پیل نر کوس را
بکشت آن شه توس کوس را
ابا هفت گرد از سران مدی
که نابو پولاسر از ایشان بدی
به جایی کجا نام آن بد نوند
بدو اندرون آن کاخ های بلند
در آرودگه تاخت چون پیل مست
مر آن جای را کرد با خاک پست

همانا که الکوس سرکوس بود
که بروی همی آه و افسوس بود
نوند است نینویه ی راستین
پولاسر بود پیلسم هم چنین


🔹 بخش 17 - جنگ با آلیات درلیدیا

چو از کار نینویه پرداخت شاه
به لیدی کشانید یکسر سپاه
ابا آلیاد آن شه ساردیز
گرفتند راه نبرد و ستیز
به شهنامه اولاد می خواندش
سپهدار مازنداران داندش
به ساری شده ساردی مشتبهه
همان رود ایرماغ و آب زره

برین رزمه بگذشت سالی چهار
که یک تن نشد چیره در کارزار
در اثنای آورد بگرفت شهید
سیه گشت رخسار روز سپید
بدان سان که فردوسی پاک زاد
زدیو و ز مازندران کرد یاد
شب آمد یکی ابر، بر شد سیاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه

چو دریای قار است گفتی جهان
همه روشنایی ش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر از دود قار
سیه شد جهان چشم ها گشت تار
چو کاوس شد از جهان ناامید
سیه گشت چشمش زدیو سپید
سپه از دو سو روی برکاشتند
که از جادویی ها بپنداشتند

دو شاه سرافراز با دستگاه
ابر آشتی باز جستند راه
ولی تا به ایرماغ از لیدیا
بر ایران بیفزود شاه کیا
از آن پس به بستند عهدی درست
کزیشان کسی جنگ نارد نخست
رگ خون گشادند از بازوان
مزیدند از خون هم هردوان

گرفتند دخت دو شاه گزین
دو پور سرافراز با آفرین
گرازه بدی پور اولاد نیو
که خواندش کرازوس، هیرداد نیو
همان اژدها پور آرش بدی
که تند و بی آرام و سرکش بدی
به پهلو زبان نام او استیاج
که از بابل و تور بگرفت باج

چو بر پهلوی نام راندندیش
همان اسپدان نیز خواندندیش
مگر دخت اولاد بد ارنواز
که آریانسش خواند هرودت باز
خوشا گاه کی آرش نامور
که او بود مر اژدها را پدر
در ایام این شاه با داد و دین
شکست اندر آمد به ترکان چین

اگرچه نخست آمد آن شه ستوه
به هیمالیا شد برافراز کوه
که فردوسی آن را سراید همی
به کوه هماون ستاید همی
چو ترکان گرفتند گردش همه
چو گرگ اندر آمد میان رمه
نه کاموس ماند و نه خاقان چین
نه چنگش نه گردان توران زمین

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 15, 16, 17

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 11 - احوال سلم و تور و عصر پهلوانی

اگرچه پس از آن دو فرمانروا
شلمنصر و آتور از نینوا
که امروز خوانندشان سلم و تور
بر ایران همی تاختندی ستور
ولی پهلوانان آن روزگار
چو گرشسب و نیرم چو سام سوار
همان قارن و اکمن پیلتن
دگر زال و مهراب لشکر شکن
چو رستم که او شد سر داستان
لقب کرد دستان ورا باستان
زواره فرامرز و کشواد پیر
چو سیرنک شاه آن یل تیز ویر
همان زو که افراخت زابلستان
همه سیستان ساخت چون گلستان
چو تهماسب که اوزاب را بد پدر
تهمتن به شهنامه خواندش مگر
کریمان به جز او نبوده است کس
همان سام سهم آبان است و بس
سرند همایون و فرخ تورک
شماساس و اترد شد سبب بزرگ
چو گودرز کاو بد کدور لاهور
چو کهرم که جهرم ازو بد مگر
همان خوم بابا کش بدی نام، هوم
در اهواز بودی ورا مرز و بوم
چنین پهلوانان با فر و زور
که بر چرخ گردون رساندند شور
در ایام فترت دلیران بدند
به مردی نگهدار ایران بدند
گهی رزم به آتوریان ساختند
گهی بر فراز آبیان تاختند
کرا از زبان دری نیست تاب
فراز آب را خوانده افراسیاب
چو جیحون که او را چو بنگاشتند
مران رود را جهن پنداشتند
همان شیده که اقوام شیتا بدند
به قوم فراز آب همتا بدند
بر ایران همی تاختند آن گروه
همه مردم آمد از ایشان ستوه
دلیران ایران درین دار و گیر
زهر سو به کردار درنده شیر
نگه داشتند آن سریر مهی
که گاه مهی بد زشاهان تهی
چو گرشسب کوشد به هندو دیار
سمیرامس از وی بشد زخم دار
بجنگید با نامور رامسیس
که خوانندش امروز سیروسریس
به «ارکوشیا» بد مگر این نبرد
که هندوکشش خوانده آزاد مرد
همان هاکهامانش نامور
که سیروس را بود هفتم پدر
زبابل همی تاخت تا نینوا
به آلامیان بود فرمانروا


🔹 بخش 12 - سلاله ی مدی و پادشاهی کیقباد

چنین تابگاه گو کی نژاد
ورا خواند دانا مگر کیقباد
که ارباس کرد مدی نام داشت
به البرز کوه اندر آرام داشت
سپاهی زقوم مدی گرد کرد
برآورد از شهر نینونه گرد
بله زیس که او بود بابل خدای
بهر کار ارباس را رهنمای
زمغلوبی خصم دادش خبر
ازیرا که بودی ستاره شمر
چو از کار نینویه پرداختند
یکی سلطنت از مدی ساختند
پس از شاه ارباس شش تن بدی
گرفتند هر یک ره ایزدی
یکی ز آن میان بود نوذر بنام
دگر گرد فرتوس با نام و کام
سه دیگر گو اشکش رزم زن
چهارم بد اورند لشکر شکن
به پنجم کرزم آن یل شیر گیر
ششم بود منجیک گرد دلیر
از ایران بهر گوشه برهم یکی
گرفته زهر کشوری اندکی
ز آترپاتن تا به کابل زمین
نکرد ایچ یاد این از آن آن ازین

🔹 بخش 13 - زمان فترت مدی

دگرباره برخاست آشوب و جنگ
در ایران زآتوریان بی درنگ
در آتوریا پادشاهی بد به جای
زاولاد بلزیس بابل خدای
که خوانند بخت النصر نامشان
زگیتی برآورده بد کامشان
بکشتند نوذر شه ماژ را
گرفتند زملک دغوباژ را
تلیمان کورا بکشتند نیز
که او بود در شهر سوزا عزیز


🔹 بخش 14 - پادشاهی توس

پس آنگه مغان انجمن ساختند
یکی شاه بر تخت بنشاختند
شه نوذران کش بدی نام توس
هریدوت داناش خواند دیوس
بیامد به تخت مهی برنشست
شهی بود با داد و دانش پرست
بر آراست آن کاویایی درفش
اباکوس و پیلان و زرینه کفش
همه برج ها کرده بد سرخ و زرد
چو زرین و سیمین و هم لاجورد
که روشن روان بود و بیدار بود
به داد و به دانش سزاوار بود
بیاورد از بلخ آتشکده
نگه داشت آیین جشن سده
ز شهر دیاکو یکی دخت خواست
چو کار بزرگی بر او گشت راست
پدید آمد از وی فریبرز راد
که خواند فراورتسش هیرداد
بگاه مهی شد یکی شاه نو
گمانم که بد او سیاوخش کو
خوشا گاه فرخ تیوس بزرگ
که بامیش خوردی همی آب گرگ

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 11, 12, 13, 14

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 7 - در بیان ملت آریانا

خوشا قوم آریان نیکو تبار
که ایران از آنان بود یادگار
همه ژرمن و اند و سکسان و هاد
از آن بیخ فرخنده دارد نژاد
پرستیدن ماه و خور کارشان
به بلخ و به خوارزم بازارشان
بدی کار آن قوم برزیگری
به صحرای جیحون و مرو و هری


🔹 بخش 8 - سلاله آبادیان

خنک گاه آبادیان گزین
که آباد گردید از ایشان زمین
بود یافث آباد فرخ نهاد
که کلدانی آبت نمودش یاد
هم اکنون از آن قوم فرخنده رای
جز آباز و چرکس نبینم به جای
سیامک مگر خود بدی زان تبار
که همواره می زیست در کوهسار
به هندی ورا نام شیوا بدی
که در پیش دادار برپا بدی
چو بگرفت رسم و ره بندگی
ز دیوان سرآمد بر او زندگی


🔹 بخش 9 - سلاله آجامیان

زهی عصر آجامیان سترگ
که جمشید بودی برایشان بزرگ
ازو فرهی یافت کار جهان
که او بد یمه پور ویوانجهان
از آجام مانده عجم یادگار
به آیین جم زنده شد روزگار
کند زند و اوستا بدین زمزمه
که اورمزد گفت سخن با یمه

رهانید قوم خود از زمهریر
که بودند در دشت آری اسیر
بنزد کسی کز خرد آگه است
همانا یمه پور ویوانگه است
خوشا آن شیو نامبردار شاه
که می زیست بر کوهسار سیاه
که دانا کیومرث می خواندش
مگر زنده ی جاودان داندش

همان هورفخشاد ازو شد پدید
که بد نام آن شاه ار پاک شید
تو ای خاک ایران عنبر سرشت
خنک آن که اندر تو بد زردهشت
که ادریس و هرمس بد آن نامدار
به گیتی است حکمت از آن یادگار
ازو فرهی یافت روی زمین
که او بود هوشنگ با داد و دین

ازو ماند آیین جشن سده
پدیدار ازو گشت آتشکده
همان نامه ی آسمانی ازوست
که موبد همی خواندش زند و اوست
پدیدار کرده ره بندگی
مراعات کرده حق زندگی
چه خوش گفت پرویز شاه کیا
چو با قیصر روم زد کیمیا

که ما را ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه راه دادست و آیین مهر
نظر کردن اندر شمار سپهر


🔹 بخش 10 - سلاله ی فریدون

خوشا وقت شاه، آفریدون گرد
که کلدانیان را زایران سترد
پی ماردوشان از آن جا برید
دگر شوکت اژدها کس ندید
بپرداخت نااهریمنان خاک را
برانداخت آیین ضحاک را
که از پشت گاوان خورش داشتند
ز مغز گوان پرورش داشتند

فریدون لقب بد بفرزانه
ولیکن بدش نام او کشتره
نژادش زآبادیان مهین
که کلدانیان خواندند آبتین
پدر اشکیان پور اسپیله کاو
به نیروی او کس نیاورده تاو
یل کاوه که او بد چو شیر ژیان
به جا ماند از او اختر کاویان

خوشا گاه پیروز با تاج و گاه
همان روزگار منوچهر شاه
که بودند از دخت آشور شه
که گشته به سرو یمن مشتبه
همان ملک ایراک بد جایشان
فروزان چو استاره بد رایشان
همان گاه کابوجیا و شراک
که بخشید بر شاه توران اراک

خنک آرش نامور کان دلیر
به آمل زرویان بیفکند تیر
گر پرس مگر نام آن جنگ بود
که اغریرثش خوانده مرد یهود

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 7, 8, 9, 10
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 6 - سبب نظم کتاب

مرا گفت دستور فرخنده رای
که این راز سربسته را برگشای
کنونت که امکان گفتار هست
به تاریخ دانان سروکار هست
همان به که تیغ قلم برکشی
به تاریخ پیشین قلم درکشی
فشانی بر افسانه ها آستین
نویسی یکی نامه ی راستین

ز تاریخ یونان و کلدان و روم
ز آثار ویران و آباد بوم
فراز آوری نامه ی شاهوار
که ماند به گیتی زما یادگار
به هر کار یاری نمایم تو را
همی دوستی برفزایم تو را
مرا داد ازین گونه چندان نوید
که شد جان من سر به سر پر امید

دل من بدان گفته ها گرم شد
روانم پر از شرم و آزرم شد
چو یک سال بردم درین کار رنج
به پایان شد این نامبردار گنج
اگر چه به نظمم نبد دسترس
که چون شاهنامه نگفته است کس
بیفکندم از نثر طرحی عظیم
که پیدا نماید صحیح از سقیم

به نیروی یزدان پیروزگر
یکی گنج آراستم پرگهر
ز زند و اوستا و از پهلوی
فراز آوریدم به طرز نوی
ز آثار آنتیک و خط کهن
نیاورده نگذاشتم یک سخن
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان

چو دیباچه اش را بیاراستم
زهر چاپلوسی بپیراستم
به جز ناظم الدوله
نامی دگر در آن جا نبردم ز یک نامور
گمانم چنین بد که پاداش این
نبینم به جز توشه و آفرین
یکی مرد بد زشت و شوم و پلید
که رویش سیه بود و مویش سپید

فرومایه را نام ناپاک بود
بد اندیش و بی شرم و بی باک بود
همی زشت راندی سراسر سخن
ورا بی سبب گشت دل زمن
همه مقصدش بود از آن سر به سر
که از من خورد چند دینار زر
نداند که بی زارم از آن روش
که نفرین بر او باد و بر اخترش

گرانمایه دستور آزاده مرد
دلش بی جهت از من آمد به درد
به گفتار آن مرد ناپاک شوم
بر شاه ایران و خونکار روم
چون او نامور مرد والا نژاد
زمن کرد گفتار ناخوب یاد
مرا خود بدآیین و بد کیش خواند
بدم شیر نر او مرا میش خواند

از این گفته او را نبد هیچ سود
به جز آن که بر شهرت من فزود
من از وی نراندم سخن بر بدی
نکو داشتم شیوه بخردی
در آخر پشیمان شد از گفت خویش
مرا خواست کش باز آیم به پیش
نرفتمش پیش و نکردم نیاز
که درویش را خوش بود کبر و ناز

چو از روم شد سوی ایران زمین
برادرش آمد شدش جانشین
خردمند و باهوش و با رای بود
ولیکن نشستن نه بر جای بود
خطا را نکردی جدا از صواب
به نشناختن مرد عالی جناب
به گاهی که از من ز نزدیک و دور
به روم اندر انداخت آشوب و شور

بر شاه رفت و سخن ساز کرد
به گفتار بد از من آغاز کرد
نگویم که شه گشت بد دل زمن
ولی کردش اغفال گاه سخن
نمودند تسخیرم از پایتخت
به سوی طربزون کشیدیم رخت
ایا چند تن دیگر از زادگان
جهاندیده مردان و آزادگان

درین ساحل خوش هوای گزین
نیامد مرا هیچ خوش تر ازین
که نظم آورم نامه ی مختصر
ز تاریخ ایران به طرزی دگر
به نام همایون عبدالحمید
کز او هست آثار نیکو پدید
شهنشاه با فر و با عدل و داد
یکی نغز دیباچه سازم گشاد

چو فردوسی آن مرد بی یار و جفت
که شهنامه بر یاد محمود گفت
ولیکن بترسم که او را هجا
سپس بایدم گفت از التجا
همان به که زین گفته ها بگذریم
سخن ها ز جمشید و کی آوریم
خنک آنکه دل ها زخود کرد شاد
که نامش به نیکی بیارند یاد

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 6
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی


🔹 بخش 4 - چگونگی از میان رفتن تاریخ ایران

مر این راز سربسته را کس نجست
که گیتی چه سان بود روز نخست
نداند کس آغاز مردم چه بود؟
چگونه نمودند کشت و درود؟
چگونه فراز آمدند این گروه؟
در آباد بودند یا دشت و کوه؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟
ندارد کس از روزگاران بیاد

به ویژه در ایران که تاریخ نیست
اساتیرشان را بن و بیخ نیست
که از گاه کلدانیان تا عرب
سه نوبت بپژمرد علم و ادب
یکی گاه ضحاک با دستبرد
که آثار آجامیان را سترد
دگر گاه اسکندر نامجوی
که آن نامه ها شست با آب جوی

سوم گاه اسلام کز تازیان
بسی رفت بر مرز ایران زیان
درین هر سه فترت که شد رونمای
نماند از اثرهای ایران به جای
و گر پاره ی داستان ها زدند
نوایی هم از باستان ها زدند
نه پیداست بن شان زسر سر ز بن
همه درهم و برهم آمد سخن

کسی کان فسان ها بپوید همی
نشانش زشهنامه جوید همی
که فردوسی طوسی پاکزاد
همه داد مردی و دانش بداد
نکرده است پنهان یکی داستان
چه از پهلوانی، چه از باستان
ولی حیف کش ره پدیدار نیست
به جز جستن اندر شب تار نیست

در آن نام هایی که او گفته است
بسی سهو و تحریف ها رفته است
همان در زمان های شاهان پیش
بسی کرده تلفیق از کم و بیش
نیاورده نام شهان را تمام
به ترتیب زیشان نبرد است نام


🔹 بخش 5 - اشارت به اشتباهات مورخان ایران

گهی شاه را پهلوان خوانده است
گهی عصر این را بدان رانده است
گهی کشوری را کند شاه نام
گهی شخص نامیده قومی تمام
گهی نام جنگی شده پهلوان
گهی گوید از دیو و از جاودان
یکی را کند شاه سالی هزار
پدر را به جای پسر شهریار

دریغا که تاریخ در آن زمان
چو مه بود در زیر ابری نهان
هم آثار پیدا نبودی بسی
خطوط کهن را نخواندی کسی
زآتور و از بابل و لیدیا
زآلام و از هتن و از میدیا
ز یونان و از مصر و قوم فنیس
نبود آگهی نزد دستان نویس

ازین رو سروده سخن ناشناس
یکی را نموده به دیگر قیاس
زمان های شاهان همه درهم است
سخن های تاریخ بس مبهم است
چو صد سال شاهی کند کیقباد
کس از توس و آرش نیارد بیاد
فریبرز کو بود شاه مدی
نتابید ازو فره ایزدی

چو کاوس فرمان براند بسی
زاکمینیان یاد نآرد کسی
چو لهراسب شاهی کند گاه دیر
به یونان سفارت نماید زریر
چو گشتاسب باشد یکی شهریار
زشاهی فرو ماند اسفندیار
سه پنجه که شاهی کند اردشیر
دوم اردشیر را نیاید بویر

چو رستم زید سالیان دراز
به هر جنگ او خود بود رزم ساز
چو گرشسب باز او نشیند به تخت
شود زال زر پهلوی نیکبخت
چو سیروس خواند همی زند و است
مه و سال زردشت نباشد درست
چو ضحاک شاهیست سالی هزار
نیایند کلدانیان در شمار

فریدون چو شاهی کند پنج صد
به آبادیان سلطنت کی رسد
چو افراسیاب است خاقان ترک
همان شیده او راست پور بزرگ
چو ایلاگوی شد ز تورانیان
بود رود کارن یکی پهلوان
چو ایراک پور فریدون بود
شلمناصر و تور وارون شود

چو آثور شد سرو شاه یمن
بود شهر نینویه نام چمن
چو سگسار شد نام مازندران
همان گرگساران بود اندران
چو ملک دیاگوست دشت دغو
ز گرسیوز آرند دختی نکو
چو آرمینه هم گشت سرحد تور
گرازان در آن جا برآرند شور

گر ایرش همان جنگ آرش بود
چو سیوز که نام سیاوش بود
گروهی زره پهلوانی نبود
فرود دلاور جوانی نبود
نه پیران ویسه است دستور شه
که او خود بود جاودانی سپه
آلانان به جز ملک آلام نیست
که گوید به شهنامه نام دژیست

گروهی ز تاتار باشد پشنگ
که بودند به امیدیان پیش جنگ
گهارگهانی است هون سیاه
که بودی قراخان زتوران سپاه
بلاشان به جز قوم شریک نیست
چو بیژن که افسانه ی بی زنی ست
پشن خود بود جنگ نورانیاس
که اندر پلانه بد آن را اساس

از این گونه باشد غلط ها بسی
که آگه نبودی از این ها کسی
مگر اندرین عصر فرخنده بن
که پیدا شد آن رازهای کهن
دریغ است که امروز ایرانیان
ندانند تاریخ پیشینیان


#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 4 و 5
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 1 - نامهٔ باستان در یگانگی خداوند پاک

سر نامه بر نام زروان پاک
که رخشید ازو هرمز تابناک
خداوند زاووش و کیوان پیر
فروزندهٔ ماه و ناهید و تیر
وز او آفرین باد بر ایزدان
که هستند فرمانبرش جاودان
هم امشاسپندان با زور و دست
که دارند بر کوه ها را نشست

وهومانو آن پیک هوش و خرد
کزو برتر اندیشه برنگذرد
دگر ثاریوهرا سروش شهان
کزاو گردد آباد ویران جهان
سپندار میتا شه زندگی
که جان ها ازو یافت پایندگی
فراواشی امشاسفند روان
که آخر شتابد سوی آسمان

بسی باد نفرین ناخوب و زشت
ابر انگرومانیوس پلشت
که اهریمنانند او را رهی
ز نور و فروغ است جانش تهی
اکومانو آن دیو تیره روان
که از زهر تن‌ها کند ناتوان

دگر زیری آن مایهٔ بغض و کین
کز او شد پر آشوب روی زمین
دگر سااورو آن بد بدکنش
که آز و فریب است او را منش
همان اندریمان ناپاک رای
که جور و ستم ماند از وی به جای


🔹 بخش 2 - در ستایش وخشوران تابناک

درود فراوان به زرهوش شید
که زردشت ازین نام آمد پدید
اگر پهلوانی بخوانی زبان
تو زردشت را عقل درخشنده دان
شت و شید را معنی آمد بزرگ
چو خورشید کو هست نور سترگ
هم اوی است هوشنگ باهوش و هنگ
که آتش پدید آورید از دو سنگ

هم اوی است ادریس فرخ نهاد
که آیین حکمت به گیتی نهاد
نه تنها گذر کرد بر آسمان
به مینوی بگزید جا جاودان
به تازی تو زرهوش ادریس دان
که هرمس ورا خوانده یونانیان
خبر داده از ختم پیغمبران
هم از موسی و عیسی و دیگران

بگفتا که سا اوشیای بزرگ
یکی سازد آبشخور میش و گرگ
پدید آورد راه یزدان پاک
بپردازد از اهرمن روی خاک
به شمشیر گیتی بگیرد همی
که دین بهی را پذیرد همی

نخستین فطرت پسین شمار
بود استواتریتی نامدار
که همواره وخشور ایزد یکی است
تفاوت اگر هست خود اندکی است


🔹 بخش 3 - در احوال عصر تاریکی و اساتیر

پژوهنده ی مردم باستان
که از قوم پیشین زند داستان
چنین گفت: کاین هر که جوید همی
به تاریکی اندر بپوید همی
که احوال پیشین به تاریکی است
خرد را در این راه باریکی است
به تیره شب اندر توان ماه جست
ولیکن نیارد کس این راه جست

نه بنوشته بود است تاریخشان
نه کس می بداند بن و بیخ شان
مگر یاد دارد پسر از پدر
بگوید فسانه تو را سر به سر
که هر کاو به تاریخ شد رهنمون
ز افسانه تاریخ آرد برون
و پا خود نشان ها و آثار پیش
تو را رهنمایی کند کم و بیش

که هر چه از زمین آید اکنون پدید
شود گنج های کهن را کلید
چنان چون درین عصر کامد عیان
همه خشت و آثار کلدانیان
و باز اشتقاقات و نام لغات
نماید تو را صورت واقعات
وگرنه خود را درین راه نیست
کس از راز پوشیده آگاه نیست

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان

join us | شهر کتاب
@bookcity5