شهر کتاب و داستان

#منطق_الطیر
Канал
Логотип телеграм канала شهر کتاب و داستان
@bookcity5Продвигать
12,22 тыс.
подписчиков
2,19 тыс.
фото
259
видео
1,45 тыс.
ссылок
مجموعه ای از آثار بزرگان ادبیات @bookcity5 جهت تبلیغات @Hichism0 کانال های پیشنهادی @TvOnline7 فیلم و سریال @Ingmar_Bergman_7 اینگمار برگمان @Philosophy3 فلسفه @Philosophers2 ادبیات و فلسفه @audio_books4 کتاب صوتی @Philosophicalthinking فلسفه خوانی
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت خونیی که به بهشت رفت

خونیی را کشت شاهی در عقاب
دید آن صوفی مگر او را به خواب
در بهشت عدن خندان می‌گذشت
گاه خرم گه خرامان می‌گذشت
صوفیش گفتا تو خونی بوده‌ای
دایما در سرنگونی بوده‌ای
از کجا این منزلت آمد پدید
زانچ تو کردی بدین نتوان رسید
گفت چون خونم روان شد بر زمی
می‌گذشت آنجا حبیب اعجمی
در نهان در زیرچشم آن پیر راه
کرد درمن طرفة العینی نگاه
این همه تشریف و صد چندین دگر
یافتم از عزت آن یک نظر
هرک چشم دولتی بر وی فتاد
جانش در یک دم به صد سر پی فتاد
تانیفتد بر تو مردی را نظر
از وجود خویش کی یابی خبر
گر تو بنشینی به تنهایی بسی
ره بنتوانی بریدن بی‌کسی
پیر باید، راه را تنها مرو
از سر عمیا درین دریا مرو
پیر ما لابد راه آمد ترا
در همه کاری پناه آمد ترا
چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه
بی عصا کش کی توانی برد راه
نه ترا چشمست و نه ره کوته است
پیر در راهت قلاوز ره است
هرک شد درظل صاحب دولتی
نبودش در راه هرگز خجلتی
هرک او در دولتی پیوسته شد
خار در دستش همه گل دسته شد

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت خونیی که به بهشت رفت

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ #عطار - #منطق_الطیر - عذر آوردن مرغان

🔹 حکایت مسعود و کودک ماهیگیر

گفت روزی شاه مسعود از قضا
اوفتاده بود از لشگر جدا
باد تگ می‌راند تنها بی‌یکی
دید بر دریا نشسته کودکی
در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست
کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود

گفت ای کودک چرایی غم‌زده
من ندیدم چون تو یک ماتم‌زده
کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بی‌پدر
مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام

چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر
شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم
گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد
شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت

آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه

این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار
گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا
صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس
روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت

رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند
هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد

کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت مسعود و کودک ماهیگیر

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹تحیر بایزید

بایزید آمد شبی بیرون ز شهر
از خروش خلق خالی دید شهر
ماهتابی بود بس عالم‌فروز
شب شده از پرتو او مثل روز
آسمان پر انجم آراسته
هر یکی کار دگر را خاسته
شیخ چندانی که در صحرا بگشت
کس نمی‌جنبید در صحرا و دشت

شورشی بر وی پدید آمد به زور
گفت یا رب در دلم افتاد شور
با چنین درگه که در رفعت تر است
این چنین خالی ز مشتاقان چراست
هاتفی گفتش که ای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه
عزت این در چنین کرد اقتضا
کز در ما دور باشد هر گدا

چون حریم عز ما نور افکند
غافلان خفته را دور افکند
سالها بودند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صد هزار
جملهٔ مرغان ز هول و بیم راه
بال و پر پرخون، برآوردند به ماه
راه می‌دیدند پایان ناپدید
درد می‌دیدند درمان ناپدید

باد استغنا چنان جستی درو
کاسمان را پشت بشکستی درو
در بیابانی که طاوس فلک
هیچ می‌سنجد درو بی‌هیچ شک
کی بود مرغی دگر را در جهان
طاقت آن راه هرگز یک زمان
چون بترسیدند آن مرغان ز راه
جمع گشتند آن همه یک جایگاه

پیش هدهد آمدند از خود شده
جمله طالب گشته و به خرد شده
پس بدو گفتند ای دانای راه
بی‌ادب نتوان شدن در پیش شاه
تو بسی پیش سلیمان بوده‌ای
بر بساط ملک سلطان بوده‌ای
رسم خدمت سر به سر دانسته‌ای
موضع امن و خطر دانسته‌ای

هم فراز و شیب این ره دیده‌ای
هم بسی گرد جهان گردیده‌ای
رای ما آنست کین ساعت به نقد
چون تویی ما را امام حل و عقد
بر سر منبر شوی این جایگاه
پس بساز این قوم خود را ساز راه
شرح گویی رسم و آداب ملوک
زانک نتوان کرد بر جهل این سلوک

هر یکی راهست در دل مشکلی
می‌بباید راه را فارغ‌دلی
مشکل دلهای ما حل کن نخست
تا کنیم از بعد آن عزمی درست
چون بپرسیم از تو مشکلهای خویش
بستریم این شبهت از دلهای خویش
زآنک می‌دانیم کین راه دراز
در میان شبهه ندهد نور باز

دل چو فارغ گشت، تن در ره دهیم
بی‌دل و تن سر بدان درگه نهیم
بعد از آن هدهد سخن را ساز کرد
بر سر کرسی شد و آغازکرد
هدهد با تاج چون بر تخت شد
هرک رویش دید عالی بخت شد
پیش هدهد صد هزاران بیشتر
صف زدند از خیل مرغان سر به سر

پیش آمد بلبل و قمری به هم
تا کنند آن هر دو تن مقری به هم
هر دو آنجا برکشیدند آن زمان
غلغلی افتاد ازیشان در جهان
لحن ایشان هرکه را در گوش شد
بی‌قرار آمد ولی مدهوش شد
هر یکی را حالتی آمد پدید
کس نه باخود بود و نه بی‌خود پدید

بعد از آن هدهد سخن آغازکرد
پرده از روی معانی بازکرد
سایلی گفتش که‌ای برده سبق
تو بچه از ماسبق بردی به حق
چون تو جویایی و ماجویان راست
در میان ما تفاوت از چه خاست
چه گنه آمد ز جسم و جان ما
قسم تو صافی و دردی آن ما

گفت ای سایل سلیمان را همی
چشم افتادست بر ما یک دمی
نه به سیم این یافتم من نی به زر
هست این دولت مرا زان یک نظر
کی به طاعت این بدست‌آرد کسی
زانک کرد ابلیس این طاعت بسی
ور کسی گوید نباید طاعتی
لعنتی بارد برو هر ساعتی

تو مکن در یک نفس طاعت رها
پس منه طاعت چو کردی بر بها
تو به طاعت عمر خود می‌بر به سر
تا سلیمان بر تو اندازد نظر
چون تو مقبول سلیمان آمدی
هرچ گویم بیشتر زان آمدی

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️تحریر بایزید
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 عزم راه کردن مرغان

چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند این زمان ما را به نقد
پیشوایی باید اندر حل و عقد

تا کند در راه ما را رهبری
زانک نتوان ساختن از خودسری
در چنین ره حاکمی باید شگرف
بوک بتوان رست از این دریای ژرف
حاکم خود را به جان فرمان کنم
نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم
تا بود کاری ازین میدان لاف
گوی ما افتد مگر تا کوه قاف

ذره در خورشید والا اوفتد
سایهٔ سیمرغ بر ما اوفتد
عاقبت گفتند حاکم نیست کس
قرعه باید زد، طریق اینست و بس
قرعه بر هرک اوفتد سرور بود
در میان کهتران مهتر بود
چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش
جملهٔ مرغان شدند اینجا خموش

چون بدست قرعه شان افتاد کار
درگرفت آن بی‌قراران را قرار
قرعه افکندند ، بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر می‌باختند
عهد کردند آن زمان کو سرورست
هم درین ره پیشرو هم رهبرست

حکم حکم اوست، فرمان نیز هم
زو دریغی نیست تن، جان نیز هم
هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه وان ماهی و ماه آمدند
چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر از آن نفر برشد به ماه

هیبتی زان راه برجان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد
برکشیدند آن همه بر یک دگر
چه پر و چه بال و چه پای و چه سر
جمله دست از جان بشسته پاک‌باز
بار ایشان بس گران و ره دراز

بود راهی خالی السیر ای عجب
ذره‌ای نه شر نه خیر ای عجب
بود خامشی و آرامش درو
نه فزایش بود نه کاهش درو
سالکی گفتش که ره خالی چراست
هدهدش گفت این ز فریاد شماست

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر - عزم راه کردن مرغان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
جمله گفتند آنچه گفتی بیش ازین بارها گفتیم با او پیش ازین عزم آن کردیم تا با او به هم هم نفس باشیم در شادی و غم زهد بفروشیم و رسوایی خریم دین براندازیم و ترسایی خریم لیک روی آن دید شیخ کارساز کز بر او یک به یک گردیم باز چون ندید از یاری ما شیخ سود بازگردانید…
در دلش دردی پدید آمد عجب
بی‌قرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد، دل از دستش فتاد
می‌ندانست او که جان بی‌قرار
در درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش همدمی
دید خود را در عجایب عالمی

عالمی کآنجا نشان راه نیست
گنگ باید شد، زفان را راه نیست
در زمان آن جملگی ناز و طرب
همچو باران زو فروریخت ای عجب
نعره زد، جامه‌دران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان

هم چو ابر غرقه در خوی می‌دوید
پای داد از دست، بر پی می‌دوید
می‌ندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی می‌باید گذشت
عاجز و سرگشته می‌نالید خوش
روی خود در خاک می‌مالید خوش
زار می‌گفت ای خدای کارساز
عورتی‌ام مانده از هر کار باز

مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت را بنشان ز جوش
می‌ندانستم، خطا کردم، بپوش
هرچه کردم، بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم، مرا تو دست گیر
می‌بمیرم از کسم یاریم نیست
حصه از عزت به جز خواریم نیست

شیخ را اعلام دادند از درون
کآمد آن دختر ز ترسایی برون
آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
باز گرد و پیش آن بت باز شو
با بت خود همدم و همساز شو
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد
باز شوری در مریدانش فتاد

جمله گفتندش ز سر بازت چه بود؟
توبه و چندین تک و تازت چه بود؟
بار دیگر عشق‌بازی می‌کنی؟
توبه‌ای بس نانمازی می‌کنی؟
حال دختر شیخ با ایشان بگفت
هرکه آن بشنود ترک جان بگفت
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دل‌نواز

زرد می‌دیدند چون زر روی او
گم شده در گَردِ ره، گیسوی او
برهنه‌پای و دریده‌جامه، پاک
بر مثال مرده‌ای بر روی خاک
چون بدید آن ماه شیخ خویش را
غشی آورد آن بت دل‌ریش را
چون ببرد آن ماه را در غش خواب
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب

چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک می‌بارید چون ابر بهار
دیده بر عهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکن این پرده تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم

شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی در جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بت‌روی از اهل عیان
اشک باران، موج‌زن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار
غم درآمد گِرد او بی غمگسار

گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فِراق
می‌روم زین خاکدان پُر صُداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخُن
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت بر جانان فشاند

گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطره‌ای بود او درین بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم می‌رویم
رفت او و ما همه هم می‌رویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این، کسی داند که هست آگاه عشق

هرچه می‌گویند در ره، ممکن است
رحمت و نومید و مکر و ایمن است
نفس، این اسرار نتواند شنود
بی نصیبه گوی نتواند ربود
این یقین از جان و دل باید شنید
نه به نفس آب و گِل باید شنید
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه‌ای در ده که ماتم سخت شد


👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️شیخ صنعان
join us | شهر کتاب
@bookcity5
‍ ‍▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت شیخ صنعان

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کآنِ او بود ای عجب
می‌نیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت

قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا می‌کرده بود
خود صلاة و صوم بی‌حد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او
پیشوایانی که در پیش آمدند
پیش او از خویش بی‌خویش آمدند
موی می‌بشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی

هرکه بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر، هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده می‌کردی بتی را بر دوام

چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ایمان برم
نیست یک تن بر همه روی زمین
کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین

گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دراز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
می‌بباید رفت سوی روم زود
تا شود تعبیر این، معلوم زود

چار صد مرد مرید معتبر
پس‌روی کردند با او در سفر
می‌شدند از کعبه تا اقصای روم
طوف می‌کردند سر تا پای روم
از قضا دیدند عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهَش صد معرفت

بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابی بود اما بی‌زوال
آفتاب از رشک عکس روی او
زردتر از عاشقان در کوی او
هرکه دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده سرنهاد

چون صبا از زلف او مشکین شدی
روم از آن هندوصفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
چون نظر بر روی عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
مردمی بر طاق او بنشسته بود

مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تابدار
بود آتش پاره‌ای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود

همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلفش بر میانش
چاه سیمین در زنخدان داشت او
همچو عیسی در سخن جان داشت او
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شَعر سیه بر روی داشت

دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
چون نمود از زیر برقع روی خویش
بست صد زنارش از یک موی خویش
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
عشق آن بت‌روی، کار خویش کرد
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
جای آتش بود و برجای اوفتاد

هرچه بودش، سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
ریخت کفر از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
عشق برجان و دل او چیر گشت
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت

گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی سودی نبود
بودنی چون بود، بِه‌بودی نبود

هرکه پندش داد فرمان می‌نبرد
زآن که دردش هیچ درمان می‌نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه

هر چراغی کآن شب اختر درگرفت
از دل آن پیر غم‌خور درگرفت
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یک بارگی بی‌خویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
می‌تپید از عشق و می‌نالید زار

گفت یا رب امشبم را روز نیست؟
یا مگر شمع فلک را سوز نیست؟
در ریاضت بوده‌ام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
همچو شمع از تفت و سوزم می‌کشند
شب همی سوزند و روزم می‌کشند

جمله شب در خون دل چون مانده‌ام
پای تا سر غرقه در خون مانده‌ام
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
می‌ندانم روز خود چون بگذرد
هرکه را یک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگرسوزی بود
روز و شب بسیار در تب بوده‌ام
من به روز خویش امشب بوده‌ام

کار من روزی که می‌پرداختند
از برای این شبم می‌ساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز؟
شمع گردون را نخواهد بود سوز؟
یا رب این چندین علامت امشبست؟
یا مگر روز قیامت امشبست؟
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
.
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹جواب هدهد

هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان
چون بترک جان بگوید عاشقی
خواه زاهد باش خواهی فاسقی
چون دل تو دشمن جان آمدست
جان برافشان ره به پایان آمدست
سد ره جانست، جان ایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن

گر ترا گویند از ایمان برآی
ور خطاب آید ترا کز جان برآی
تو که باشی ، این و آن را برفشان
ترک ایمان گیر و جان را برفشان
منکری گوید که این بس منکرست
عشق گو از کفر و ایمان برترست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه‌ای با جان چه کار

عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند
درد و خون دل بباید عشق را
قصهٔ مشکل بباید عشق را
ساقیا خون جگر در جام‌کن
گر نداری درد از ما وام‌کن
عشق را دردی بباید پرده‌سوز
گاه جان را پرده‌در گه پرده‌دوز

ذرهٔ عشق از همه آفاق به
ذرهٔ درد از همه عشاق به
عشق مغز کاینات آمد مدام
لیک نبود عشق بی‌دردی تمام
قدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی درخورد نیست
هرکه را در عشق محکم شد قدم
در گذشت از کفر و از اسلام هم

عشق سوی فقر در بگشایدت
فقر سوی کفر ره بنمایدت
چون ترا این کفر وین ایمان نماند
این تن تو گم شد و این جان نماند
بعد از آن مردی شوی این کار را
مرد باید این چنین اسرار را
پای درنه همچو مردان و مترس
درگذار از کفر و ایمان و مترس

چند ترسی، دست از طفلی بدار
بازشو چون شیرمردان پیش کار
گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد
باک نبود چون درین راه اوفتد

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️جواب هدهد
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹‌ حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود

پادشاهی بود بس صاحب جمال
در جهان حسن بی‌مثل و مثال
ملک عالم مصحف اسرار او
در نکویی آیتی دیدار او
می‌ندانم هیچ کس آن زهره یافت
کو تواند از جمالش بهره یافت
روی عالم پر شد از غوغای او
خلق را از حد بشد سودای او

گاه شب دیزی برون راندی به کوی
برقعی گلگون فرو هشتی به روی
هرک کردی سوی آن برقع نگاه
سر بریدندیش از تن بی‌گناه
وانک نام او براندی بر زفان
قطع کردندی زفانش در زمان
ور کسی اندیشه کردی زان وصال
عقل و جان برباد دادی زان محال

روز بودی کز غم عشقش هزار
می‌بمردند اینت عشق و اینت کار
گر کسی دیدی جمالش آشکار
جان بدادی و بمردی زار زار
مردن از عشق رخ آن دل‌نواز
بهتر از صد زندگانی دراز
نه کسی را صبر بودی زو دمی
نه کسی را تاب او بودی همی

خلق می‌بودند دایم زین طلب
صبر نه بااو و بی‌او ای عجب
گر کسی را تاب بودی یک زمان
شاه روی خویش بنمودی عیان
لیک چون کس تاب دید او نداشت
لذتی جز در شنید او نداشت
چون نیامد هیچ خلقی مرد او
جمله می‌مردند و دل پر درد او

آینه فرمود حالی پادشاه
کاندر آینه توان کردن نگاه
روی را از آینه می تافتی
هرکس از رویش نشانی یافتی
گر تو می‌داری جمال یار دوست
دل بدان کایینهٔ دیدار اوست
دل بدست آر و جمال او ببین
آینه کن جان جلال او ببین

پادشاه تست بر قصر جلال
قصر روشن ز آفتاب آن جمال
پادشاه خویش را در دل ببین
هوش را در ذرهٔ حاصل ببین
هر لباسی کان به صحرا آمدست
سایهٔ سیمرغ زیبا آمدست
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی‌خیال

گر همه چل مرغ و گر سی‌مرغ بود
هرچ دیدی سایهٔ سیمرغ بود
سایه را سیمرغ چون نبود جدا
گر جدایی گویی آن نبود روا
هر دو چون هستند با هم بازجوی
در گذر از سایه وانگه رازجوی

چون تو گم گشتی چنین در سایه‌ای
کی ز سیمرغت رسد سرمایه‌ای
گر ترا پیدا شود یک فتح باب
تو درون سایه بینی آفتاب
سایه در خورشید گم بینی مدام
خود همه خورشید بینی والسلام

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ #عطار - #منطق_الطیر

🔹‌ حکایت پرسش مرغان

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر
عذرها گفتند مشتی بی‌خبر
هر یکی از جهل عذری نیز گفت
گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت
گر بگویم عذر یک یک با تو باز
دار معذورم که می‌گردد دراز
هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ
این چنین کس کی کند عنقا به چنگ

هرک عنقا راست از جان خواستار
چنگ از جان باز دارد مردوار
هرکه را در آشیان سی دانه نیست
شاید از سیمرغ اگر دیوانه نیست
چون نداری دانه‌ای را حوصله
چون تو با سیمرغ باشی هم چله
چون تهی کردی به یک می پهلوان
دوستکانی چون خوری با پهلوان

چون نداری ذره‌ای را گنج و تاب
چون توانی جست گنج از آفتاب
چون شدی در قطرهٔ ناچیز و غرق
چون روی از پای دریا تا به فرق
زآنچ آن خودهست بویی نیست این
کار هر ناشسته رویی نیست این
جملهٔ مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سؤال

کای سبق برده ز ما در ره بری
ختم کرده بهتری و مهتری
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
بی‌پر و بی‌بال و نه تن نه توان
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی، باشد بدیع
نسبت ما چیست با او بازگوی
زانک نتوان شد به عمیا رازجوی

گرمیان ما و او نسبت بدی
هر یکی را سوی او رغبت بدی
او سلیمانست ما موری گدا
درنگر کو از کجا ما از کجا
کرده موری را میان چاه بند
کی رسد در گرد سیمرغ بلند
خسروی کار گدایی کی بود
این به بازوی چو مائی کی بود

هدهد آنگه گفت کای بی‌حاصلان
عشق کی نیکو بود از بددلان
ای گدایان چندازین بی‌حاصلی
راست ناید عاشقی و بددلی
هرکه را در عشق چشمی بازشد
پای کوبان آمد و جان بازشد
تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب

صد هزاران سایه بر خاک او فکند
پس نظر بر سایهٔ پاک او فکند
سایهٔ خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر
سایهٔ اوست این بدان ای بی هنر
این بدان چون این بدانستی نخست
سوی آن حضرت نسب درست

حق بدانستی ببین آنگه بباش
چون بدانستی مکن این راز فاش
هرک او از کسب مستغرق بود
حاش لله گر تو گویی حق بود
گر تو گشتی آنچ گفتم نه حقی
لیک در حق دایما مستغرقی
مرد مستغرق حلولی کی بود
این سخن کار فضولی کی بود

چون بدانستی که ظل کیستی
فارغی گر مردی و گر زیستی
گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار
نیستی سیمرغ هرگز سایه‌دار
باز اگر سیمرغ می‌گشتی نهان
سایه‌ای هرگز نماندی در جهان
هرچ اینجا سایه‌ای پیدا شود
اول آن چیز آشکار آنجا شود

دیدهٔ سیمرغ بین گر نیستت
دل چو آیینه منور نیستت
چون کسی را نیست چشم آن جمال
وز جمالش هست صبر لامحال
با جمالش عشق نتوانست باخت
از کمال لطف خود آیینه ساخت
هست از آیینه دل در دل نگر
تا ببینی روی او در دل نگر


👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت پرسش مرغان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ #عطار - #منطق_الطیر

🔹‌ حکایت یعقوب و فراق یوسف

چون جدا افتاد یوسف از پدر
گشت یعقوب از فراقش بی‌بصر
موج می‌زد بحر خون از دیدگانش
نام یوسف مانده دایم در زفانش
جبرئیل آمد که هرگز گر دگر
بر زفان تو کند یوسف گذر
محو گردانیم نامت بعد ازین
از میان انبیا و مرسلین

چون درآمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام یوسف از زفان
گرچه نام یوسفش بودی ندیم
نام او در جان خود کشتی مقیم
دید یوسف را شبی در خواب پیش
خواست تا او را بخواند سوی خویش

یادش آمد آنچ حق فرموده بود
تن زد آن سرگشتهٔ فرسوده زود
لکن از بی طاقتی از جان پاک
برکشید آهی به غایت دردناک
چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای
جبرئیل آمد که می‌گوید خدای

گر نراندی نام یوسف بر زفان
لیک آهی برکشیدی آن زمان
در میان آه تو دانم که بود
در حقیقت توبه بشکستی چه سود
عقل را زین کار سودا می‌کند
عشق بازی بین که با ما می‌کند

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت یعقوب و فراق یوسف

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت صعوه

صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار
پای تا سر همچو آتش بی‌قرار
گفت من حیران و فرتوت آمدم
بی‌دل و بی‌قوت و قوت آمدم
همچو موسی بازو و زوریم نیست
وز ضعیفی قوت موریم نیست
من نه پر دارم نه پا نه هیچ نیز
کی رسم در گرد سیمرغ عزیز

پیش او این مرغ عاجز کی رسد
صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد
در جهان او را طلب کاران بسیست
وصل او کی لایق چون من کسیست
در وصال او چو نتوانم رسید
بر محالی راه نتوانم برید
گر نهم رویی به سوی درگهش
یا بمیرم یا بسوزم در رهش

چون نیم من مرد او، این جایگاه
یوسف خود باز می‌جویم ز چاه
یوسفی گم کرده‌ام در چاهسار
بازیابم آخرش در روزگار
گر بیابم یوسف خود را ز چاه
بر پرم با او من از ماهی به ماه
هدهدش گفت ای ز شنگی و خوشی
کرده در افتادگی صد سرکشی

جمله سالوسی تو من این کی خرم
نیست این سالوسی تو درخورم
پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز
گر بسوزند این همه تو هم بسوز
گر تو یعقوبی به معنی فی‌المثل
یوسفت ندهند کمتر کن حیل
می‌فروزد آتش غیرت مدام
عشق یوسف هست بر عالم حرام

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت صعوه
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت کوف

کوف آمد پیش چون دیوانه‌ای
گفت من بگزیده‌ام ویرانه‌ای
عاجزی‌ام در خرابی زاده من
در خرابی می‌روم بی‌باده من
گرچه معموری بسی خوش یافتم
هم مخالف هم مشوش یافتم
هرک در جمعیتی خواهد نشست
در خرابی بایدش رفتن چو مست

در خرابی جای می‌سازم به رنج
زانک باشد در خرابی جای گنج
عشق گنجم در خرابی ره نمود
سوی گنجم جز خرابی ره نبود
دور بردم از همه کس رنج خویش
بوک یابم بی طلسمی گنج خویش
گر فرو رفتی به گنجی پای من
باز رستی این دل خودرای من

عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانک عشقش کار هر مردانه نیست
من نیم در عشق او مردانه‌ای
عشق گنجم باید و ویرانه‌ای
هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست
من گرفتم کامدت گنجی به دست
بر سر آن گنج خود را مرده گیر
عمر رفته ره به سر نابرده گیر

عشق گنج و عشق زر از کافریست
هرک از زر بت کند او آزریست
زر پرستیدن بود از کافری
نیستی آخر ز قوم سامری
هر دلی کز عشق زر گیرد خلل
در قیامت صورتش گردد بدل


👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت کوف
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت بوتیمار

پس درآمد زود بوتیمار پیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش
بر لب دریاست خوش‌تر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من
از کم آزاری من هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی
بر لب دریا نشینم دردمند
دایما اندوهگین و مستمند

زآرزوی آب دل پر خون کنم
چون دریغ آید، نجوشم چون کنم
چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لب دریا بمیرم خشک لب
گر چه دریا می‌زند صد گونه جوش
من نیارم کرد از او یک قطره نوش
گر ز دریا کم شود یک قطره آب
زآتش غیرت دلم گردد کباب

چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم این شیوه سودا بس بود
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد الامان
آنک او را قطرهٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل
هدهدش گفت ای ز دریا بی‌خبر
هست دریا پر نهنگ و جانور

گاه تلخ است آب او را گاه شور
گاه آرام است او را گاه زور
منقلب چیز است و ناپاینده هم
گه شونده گاه بازآینده هم
بس بزرگان را که کشتی کرد خرد
بس که در گرداب او افتاد و مرد
هرک چون غواص ره دارد در او
از غم جان دم نگه دارد در او

ور زند در قعر دریا دم کسی
مرده از بن با سر افتد چون خسی
از چنین کس کاو وفاداری نداشت
هیچ‌کس اومید دلداری نداشت
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند تو را پایان کار

می‌زند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
او چو خود را می‌نیابد کام دل
تو نیابی هم از او آرام دل
هست دریا چشمه‌ای ز کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت بوتیمار
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

▪️حکایت باز

باز پیش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالی پرده باز
سینه می‌کرد از سپه‌داری خویش
لاف می‌زد از کله‌داری خویش
گفت من از شوق دست شهریار
چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفته‌ام زیر کلاه
تا رسد پایم به دست پادشاه

در ادب خود را بسی پرورده‌ام
همچو مرتاضان ریاضت کرده‌ام
تا اگر روزی بر شاهم برند
از رسوم خدمت آگاهم برند
من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده روی او شتاب
زقه‌ای از دست شاهم بس بود
در جهان این پایگاهم بس بود

چون ندارم رهروی را پایگاه
سرفرازی می‌کنم بر دست شاه
من اگر شایستهٔ سلطان شوم
به که در وادی بی‌پایان شوم
روی آن دارم که من بر روی شاه
عمر بگذارم خوشی این جایگاه
گاه شه را انتظاری می‌کنم
گاه در شوقش شکاری می‌کنم

هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز
شاه را در ملک اگر همتا بود
پادشاهی کی بر او زیبا بود
سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زانک بی همتا به شاهی اوست و بس
شاه نبود آنک در هر کشوری
سازد او از خود ز بی‌مغزی سری

شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند
هرک باشد پیش او نزدیک‌تر
کار او بی‌شک بود تاریک‌تر

دایما از شاه باشد بر حذر
جان او پیوسته باشد پر خطر
شاه دنیا فی‌المثل چون آتش است
دور باش از وی که دوری زو خوش است
زان بود در پیش شاهان دور باش
کای شده نزدیک شاهان دور باش

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت باز
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 داستان همای

پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست

نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد من‌اند
بس گدای طبع نی مرد من‌اند
نفس سگ را استخوانی می‌دهم
روح را زین سگ امانی می‌دهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام

آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند

نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان

لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلا کی ماندی روز شمار

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️داستان همای
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 داستان کبک

کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه می‌برید بی‌تیغی کمر
گاه می‌گنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشته‌ام
بر سر گوهر فراوان گشته‌ام

بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بی‌تأخیر کرد

در میان سنگ و آتش مانده‌ام
هم معطل هم مشوش مانده‌ام
سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب
دل پر آتش می‌کنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد

دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر

چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ می‌جویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهری‌تر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم

همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بی‌گوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بی‌گهر

اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️داستان کبک
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت بط

بط به صد پاکی برون آمد ز آب
در میان جمع با خیرالثیاب
گفت در هر دو جهان ندهد خبر
کس ز من یک پاک‌روتر پاک‌تر
کرده‌ام هر لحظه غسلی بر صواب
پس سجاده باز افکنده بر آب
همچو من بر آب چون استد یکی
نیست باقی در کراماتم شکی

زاهد مرغان منم با رای پاک
دایمم هم جامه و هم جای پاک
من نیابم در جهان بی‌آب سود
زانک زاد و بود من در آن بود
گرچ در دل عالمی غم داشتم
شستم از دل کاب همدم داشتم
آب در جوی منست اینجا مدام
من به خشکی چون توانم یافت کام

چون مرا با آب افتادست کار
از میان آب چون گیرم کنار
زنده از آب است دایم هرچ هست
این چنین از آب نتوان شست دست
من ره وادی کجا دانم برید
زانک با سیمرغ نتوانم پرید
آنک باشد قلهٔ آبش تمام
کی تواند یافت از سیمرغ کام

هدهدش گفت ای به آبی خوش شده
گرد جانت آب چون آتش شده
در میان آب خوش خوابت ببرد
قطرهٔ آب آمد و آبت ببرد
آب هست از بهر هر ناشسته روی
گر تو بس ناشسته رویی آب جوی
چند باشد همچو آب روشنت
روی هر ناشسته رویی دیدنت

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت بط
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار- #منطق_الطیر

🔹 قصه رانده شدن آدم از بهشت

کرد شاگردی سؤال از اوستاد
کز بهشت آدم چرا بیرون فتاد

گفت بود آدم همی عالی گهر
چون به فردوسی فرو آورد سر

هاتفی برداشت آوازی بلند
کای بهشتت کرده از صد گونه بند

هرک در هر دو جهان بیرون ما
سر فرو آرد به چیزی دون ما

ما زوال آریم بر وی هرچ هست
زانک نتوان زد به غیر دوست دست

جای باشد پیش جانان صد هزار
جای بی‌جانان کجا آید به کار

هرک جز جانان به چیزی زنده شد
گر همه آدم بود افکنده شد

اهل جنت را چنین آمد خبر
کاولین چیزی دهند آنجا جگر

اهل جنت چون نباشد اهل راز
زان جگر خوردن ز سرگیرند باز

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت طاووس

بعد از آن طاوس آمد زرنگار
نقش پرش صد چه بل که صد هزار

چون عروسی جلوه کردن ساز کرد
هر پر او جلوه‌ای آغاز کرد

گفت تا نقاش غیبم نقش بست
چینیان را شد قلم انگشت دست

گرچه من جبریل مرغانم ولیک
رفت بر من از قضا کاری نه نیک

یار شد با من به یک جا مار زشت
تا بیفتادم به خواری از بهشت

چون بدل کردند خلوت جای من
تخت بند پای من شد پای من

عزم آن دارم کزین تاریک جای
رهبری باشد به خلدم رهنمای

من نه آن مردم که در سلطان رسم
بس بود اینم که در دروان رسم

کی بود سیمرغ را پروای من
بس بود فردوس عالی جای من

من ندارم در جهان کاری دگر
تا بهشتم ره دهد باری دگر

هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه
هر که خواهد خانه‌ای از پادشاه

گوی نزدیکی او این زان به است
خانه‌ای از حضرت سلطان به است

خانهٔ نفس است خلد پر هوس
خانهٔ دل مقصد صدق است و بس

حضرت حق هست دریای عظیم
قطرهٔ خرد است جنات النعیم

قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچ جز دریا بود سودا بود

چون به دریا می‌توانی راه یافت
سوی یک شبنم چرا باید شتافت

هرک داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذره باز

هرک کل شد جزو را با او چه کار
وانک جان شد عضو را با او چه کار

گر تو هستی مرد کلی، کل ببین
کل طلب، کل باش، کل شو، کل گزین

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت طاووس

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت طوطی

طوطی آمد با دهان پر شکر
در لباس فستقی با طوق زر
پشه گشته باشه‌ای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او
در سخن گفتن شکرریز آمده
در شکر خوردن پگه خیز آمده
گفت هر سنگین دل و هر هیچکس
چون منی را آهنین سازد قفس

من در این زندان آهن مانده باز
زآرزوی آب خضرم در گداز
خضر مرغانم از آنم سبزپوش
بوک دانم کردن آب خضر نوش
من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمهٔ خضرم یک آب
سر نهم در راه چون سوداییی
می‌روم هر جای چون هر جاییی

چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
هدهدش گفت ای ز دولت بی‌نشان
مرد نبود هرک نبود جان فشان
جان ز بهر این به کار آید تو را
تا دمی در خورد یار آید تو را

آب حیوان خواهی و جان‌دوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جان فشان

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت طوطی

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Ещё