🍂 #برشی_از_یک_کتاب زمستان بود.
جان میکندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:
"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم "
و خدای من، مدتها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هرتکه از آن و هر دانه مثل
یک قطعه استیک بود. آنها را میجویدم و راست می افتاد توی معدهام.
معدهام می گفت :
"متشکرم، متشکرم"
مثل آنکه توی بهشت باشم
همینطور قدم میزدم که
سروکله دو نفر پیدا شد،
یکیشان به آن یکی گفت :
"خدای بزرگ"
طرف مقابل پرسید:
"چه شده؟"
اولی گفت:
"آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود! "
بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم.
به خودم گفتم:
" منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می کنم. "
گاهی به همین راحتی
با یه کلمه،
یه جمله،
یه حالت چهره
میتونیم مردم رو از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره.
سرمونو میکنیم تو زندگی یکی
که اصلا به ما مربوط نیست،
کاری
با ما نداره
و ازمون چیزی نپرسیده،
نخواسته و...
دهنمونو باز میکنیم
و از بهشت شخصیش میرونیمش!
📖 #شاعری_با_یک_پرنده_آبی✍ #چارلز_بوکوفسکی📖🌹 @book_life