کتاب و زندگی

#جنگ_و_صلح
Канал
Логотип телеграм канала کتاب و زندگی
@book_lifeПродвигать
19,66 тыс.
подписчиков
3,19 тыс.
фото
1
видео
181
ссылка
شعر و ادبیات کمتر خوانده‌شده @book_life صفحه ما در اینستا‌گرام: https://instagram.com/_u/ketabo_zendegi
🍂 #برشی_از_یک_کتاب

ناهار تمام شده بود و شاه برخاست و با کلوچه‌ای که داشت می‌خورد به روی ایوان آمد.

مردم و پتیا در میان آنها، شتابان به جانب ایوان هجوم آوردند. مردم و پتیا با آنها فریاد می‌زدند:
فرشتهٔ ما، پدرجان ما! هورا، بابای مهربان ما!

و زنها و چند نفر از مردها که دلی نرم‌تر داشتند و از آن جمله پتیا از بسیاری وجد گریه می‌کردند.

تکهٔ نسبتاً بزرگی از کلوچه شاه که خرد شده بود از دستش روی نردهٔ ایوان و از روی آن بر زمین افتاد. کالسکه رانی که جلیقه به تن داشت و نزدیک‌تر از دیگران به ایوان ایستاده بود به جانب آن جست و آن را برداشت. چند نفری از جمعیت به سوی سورچی خیز برداشتند.

شاه به دیدن این صحنه دستور داد که بشقابی کلوچه آوردند و شروع کرد آنها را از ایوان فرو انداختن.

چشمان پتیا سرخ شده بود، ترس از له شدن زیر دست و پا او را بیشتر بر می‌انگیخت.

او نیز مانند دیگران به سوی کلوچه ها خیز برداشت. خود نمی‌دانست چرا واجب می‌دانست که یکی از این کلوچه ها را که از دست شاه فرو می‌افتد به دست آورد و نیز واجب می‌شمرد که در این تلاش میدان را خالی نکند.

خیزبرداشت و پیرزنی را که او نیز می‌کوشید یک کلوچه به دست آورد بر زمین انداخت، اما پیرزن گرچه روی زمین پهن شده بود، دست از تلاش برنمی‌داشت. پتیا دست او را با زانو کنار زد و کلوچه ای را برداشت و گفتی از ترس آنکه مبادا عقب مانده باشد دوباره با صدایی که دیگر گرفته بود بنای هورا کشیدن و زنده بادگفتن را گذاشت.

شاه از ایوان رفت
و با رفتن او بیشتر مردم پراکنده شدند.


📖 #جنگ_و_صلح
#لئو_تولستوی
📖🌹 @book_life