♦️#خسرو پرویز روزگاری را در اندیشه ی رزم #هرام سپری کرده و برای مدتی از #شیرین دور مانده بود. روزی شاه تصمیم می گیرد که به شکارگاه برود. #شیرین آگاه می گردد و آراسته و زیبا از ایوان به بام می رود و همین که نگاهش به #خسرو پرویز می افتد، سرشک فرو می ریزد و می گوید :
کجا آن همه بند و پیوند ِ ما کجا آن همه عهد و سوگندِ ما
♦️خسرو دستور می دهد که او را به مَشکوی زرین برند و خود به شکارگاه می رود. هنگامی که به کاخ باز می گردد، به موبد می گوید که #شیرین را به خسرو بدهید و او را به آیین می خواهد. بزرگان از آمدن #شیرین به مشکوی خسرو غمگین می شوند و سه روز نزدیک خسرو نمی روند. چهارمین روز شاه، مهتران را فرا می خواند و از رنجش آنها می گوید و بزرگان به موبد می نگرند. موبد از دل آزردگی بزرگان بابت حضور #شیرین به شاه می گوید. خسرو چند روز بعد با بزرگان می نشیند؛ در حالی که مردی با تشت می آید و خون گرم درآن تشت می ریزد و همگان روی از تشت بر می گردانند. خسرو می پرسد که این خون چه کسی ست؟ موبد پاسخ می دهد که خون پلید. سپس تشت را می شویند و گلاب و مُشک در آن می ریزند. خسرو دیگربار از موبد می پرسد که این همان تشت است؟! موبد می گوید که
به فرمان ز دوزخ تو کردی بهشت همان خوب، پیدا ز کردار زشت
خسرو نیز می گوید که #شیرین بی مَنِش مانند تشت پر زهر بود و اینک تشت می! و مهتران آفرین می خوانند.
خسرو همه روز را با #مریم، دختر قیصر روم سپری می کندو #شیرین از #مریم به درد می آید و به او زهر می خوراند و مریم را می کُشد! و پس از آن شبستان به شیرین سپرده می شود.
#شیروی شانزده ساله می شود و پدر _خسروپرویز _ فرزانگان را می آورد تا او را پر هنر و دانا کنند و پسر را به موبد می سپارد. روزی موبد نزدیک شیرویه می رود و می بیند که بازی می کند؛ در حالی که کتاب#کلیله در پیش اوست و در دست چپش، خشک چنگال گرگ؛ شاخ سر گاومیش در دست راست و این دو را بر هم می زند. دل موبد از این بازی و کردار #شیروی غمگین می شود و به فال بد می گیرد. به ویژه که طالع زادنش را هم پیش ازین دیده است.
سوی موبدان موبد آمد بگفت که "بازی ست با این گرانمایه، جفت"
موبد به شاه می گوید و شاه غمگین می گردد. همی گفت :" تا کردگار ِ سپهر چگونه نماید بدین کرده، چهر"
♦️بیست و سه سال از پادشاهی خسرو می گذرد و شاه از #شیروی آزرده می شود و ایوان را برایش زندان می کند.
اَبا آن که همشیره بودی ورا کجا آب ازو تیره بودی ورا،
همی بر گرفتند از ایشان، شمار کِه و مِه فزون آمد از سه هزار
همه کاخ ها را یک اندر دگر بُرید آن که بُد شاه را کارگر...
به ایوان هاشان بیاراستند پرستنده و بندگان خواستند...