سپاه #یزدگرد از #پشت و #نیشابور به #توس می رسد و #ماهوی سوری با سپاه به پذیره میرود و #فرخزاد به وی می گوید که این شاه که از نژاد کیان باز مانده ست، به تو می سپارم؛ من باید به #ری بروم. #ماهوی پاسخ می دهد که شاه، چشم اوست و زینهار و امانت #فرخزاد را می پذیرد. ولی پس از مدتی #ماهوی ِ شبان زاده نامهربان می گردد و در سر خیال ِ شهریاری می پروراند.
تنِ خویش یک چند بیمار کرد پرستیدن ِ شاه دُشخوار کرد
ماهوی به پهلوانی به نام #بیژن در #سمرقند نامه ای می نویسد که شاه ایران با سپاه در نزد من ست؛
گر آیی سر و تاج و گاهش، تو راست! همان گنج و چتر و سپاهش، تو راست!
#بیژن با خود می گوید اگر چنین کنم، کارم تباه می شود و شاه چینی به من فسوس و ریشخند خواهد کرد و مرا چاپلوس و بی مَنِش خواهد خواند و اگر نپذیرم، مرا بیمناک از رزم خواهد پنداشت. وزیرش به او می گوید که #بَرسام را با سپاه بفرستد و خود نرود.
از آن سو #یزدگرد بی خبر از خیانت #ماهوی است و درین میان آگاه می شود که سپاهی از ترکان رسیده است. شاه جامه ی رزم می پوشد و می جنگد؛ ولی سپاه، او را در میدان جنگ تنها می گذارند و بر شاه پشت می کنند. #یزدگرد در می یابد که #ماهوی چنین توطئه ای چیده است. شاه از آن نامداران، بسیار می کشد و ناچار به گریز می گردد. بسی تُرک در پی او می تازند. شاه ایران در خانه ی آسیایی پنهان می شود. فرومایه ای #خسرو نام، آسیابان آن جا ناگاه #یزدگرد را در آسیا ی خویش می بیند و ازو می پرسد که کیست. شاه پاسخ می دهد از ایرانیان هستم که از سپاه توران، هزیمت گرفته ام. آسیابان می گوید فقط نان کشکین دارم و تره ی جویبار. شاه می گوید که آن چه داری با بَرسَم (چوب درخت انار برای سپاس از داده های یزدان و برگزاری آیین های دینی زرتشتیان) بیاور. آسیابان نزد مهتر ِ#زرق(دهکده ای در مَرو) می رود تا برسم بگیرد. از دیگر سو #ماهوی همه جا برای یافتن شاه، کس می فرستد. مهتر از آسیابان می پرسد که برای چه کسی برسَم می خواهد. او نیز پاسخ می دهد که مردی خوش قامت و خوش پیکر و خوش چهره در آسیای اوست که برسم می جوید. مهتر او را نزد ماهوی می فرستد و دوباره همین پاسخ را می دهد و
در ِ آسیا را گشادم به خشم چنان دان که خورشیدم آمد به چشم
ماهوی در می یابد که #یزدگرد، مهمان آسیابان ست. به آسیابان می گوید که بشتاب و سر از تنش جدا کن.