ما نشسته بودیم یهجایی که زیر پامون قیر تاریکی بود (دارم دروغ میگم. توی عکس اینطور به نظر میرسه ولی واقعیت اینه که کلا ارتفاعم تا سطح زمین دو متر هم نبود. به روم نیارید). اگه باورتون نمیشه عکسشو ببینید. دروغ نمیگم. بعد سرمون رو چرخوندیم بالا دیدیم عه، اون گردالی گوشهی آسمون چی میگه؟ ما چار ساعت اونجا نشستیم و ماه داشت میومد توی یقهمون. اینقدر بهمون نزدیک شد که دیگه نورش نمیذاشت چیزی رو ببینیم. ما تاریکی رو دوست داشتیم. ماه ما رو دوست داشت. عجب تناقضی. چی دارم میگم؟ چی داری میخونی؟
سر صبحی به بچهم میگفتم چقدر دلم میخواد مثل این هنرمندا یهو بزنم زیر همهچی و برم واسه خودم یه گوشهی دنیا یه غلطی بکنم. چقدر موسیقیدان و نوازنده و خواننده بودن که الان شهرتشون گوش فلک رو کر میکنه ولی خیلی بدبختی کشیدن. پاره شدن. زدن زیر همهچی. دلم زدن زیر همهچی میخواد. راستی، ماه در میاد که چی بشه؟ قراره عزیز کسی بشه؟ ما بیخبریم.
@blackyogourt