🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه ملکی" و منوچهر مدق"
قسمت سی و ششم
💌تا صبح بیدار ماندم. نماز خواندم، دعا کردم، زل زدم به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. خودم بدم آمد؛ تظاهر کردن را یاد گرفته بودم. کاری که هرگز فکر نمی کردم بتوانم. این چند روز تا جایی که توانسته بودم پنهانی
#گریه کرده بودم و جلوی منوچهر خندیده بودم.
دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون
#سپاه هم آمده بود؛نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری از عوارض جنگ باشد.
با این همه باز بنیاد گفته بود بیماری های منوچهر مادر زادی است. همه
#عصبانی بودند؛ من، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که:«وقتی به
#دنیا آمدم، بدنم پر ترکش بود.خب راست می گویند.» صبح قبل از عمل تنها بودیم.
دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش گفت:« قلبم دوست دارد بمانی، اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی های
#زندگی را برای بنده های خویش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند. شاد باشد.» گفتم: من که لحظه های شاد زیاد داشته ام. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت،
#نفس هات، همه شادی زندگی من است. همین که می بینمت، شادم. گفت:«من تا حالا برات شوهری نکرده ام. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روی.» گفتم: بگذار دو تایی با هم برویم. همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند.
منوچهر گفت:« پاهام سالمه. می خواهم راه برم هنوز فلج نشدم.» .
#شهید_منوچهر_مدق#کتاب_اینک_شوکران @bisimchi1