توی عملیات شمالغرب بود بهم گفت دوروز گوشیم خاموش میمونه وبعد دوروز بهت زنگ میزنم«آخه ما روزی چندبار باهم تلفنی صحبت میکردیم» اون دو روزی که گوشیش خاموش بود اخبار یکسره درحال نمایش جنگی بود که توی سردشت بود رو داشت نشون میداد، پاسدارهایی رو نشون میداد که لباس هایی مثل لباس پاسداری کمیل رو داشتن واز یه ارتفاعاتی داشتن بالا میرفتن.بعد دوروز کمیل بهم زنگ زد وخیلی سرحال بود بهش گفتم دلم برات تنگ شده بود کجا بودی تاحالا؟ گفت درگیر کارا بودم این دوروزه شرمنده..بهش گفتم توی تلویزیون اخبارها یه همچین چیزهایی رو نشون میدن توکجایی؟چه خبره؟گفت هیچی بابا نگران نباش خیالت راحت باشه،من سالم سالمم...
یک روز قبل تولدم یعنی سی ویک مرداد کادوی تولدم رو داد که یه انگشتر طلا ویه گوشی لمسی بود،گفت توی این مدتی که باهم بودیم بخاطر شغلم خیلی اذیت شدی ان شاءالله اگه توی این دنیا نتونستم توی بهشت برات جبران کنم،کادوم رو داد و برای آخرین بار از پیشم رفت.. راهی یگانشون شد واز اون طرفم راهی عملیات شمالغرب شدن که دوازده روز بعد به شهادت رسید.. #شـهیدشدن دل مےخواهد! دلی که آنقدر قوی باشد وبتواندبریده شود ازهمه تعلقات دلی که آرام،له شود زیرپایت به وقت بریدن و رفتن و #شـهدا "دلدارِ بـی دل"بودند
پنج سال پیش درست شبی مثل امشب مورخ 31/5/90کمیل شب اعزامیش بود«درست یک روز قبل از تولدم که توی یک شهریوربود» وقت سحری یادمه بساط کباب راه انداختیم وکمیل یکی یکی کباب هارو از سیخ میگرفت وتوی دهنم میذاشت،خیلی مهربون بود،باهم پاشدیم که بیایم خونه پدریم بین راه پشت موتور خیلی سربه سرم میذاشت وشوخی میکرد ومیخندیدیم بهش گفتم توی محل کارتم همین شوخی هات رو داری؟گفت نه اونجا سیاست کاریمم دارم وسعی میکنم بستگی به کارم رفتارکنم..رسیدیم خونمون«یادمه اون زمان ماه رمضان بود»خونمون سفره افطاری رو پهن کردیم،غذایی رو درست کردیم که دوست داشت باخنده گفت ان شاءالله همیشه ماه رمضون باشه!افطاری رو خوردیم ومادرم رفت جایی برای جلسه قرآنی من وکمیل هم شروع کردیم به صحبت کردن گفت:اگه یه روزی شهید شدم خیلی مراقب خودت وافراد دورو ورت باش صبر زینبی داشته باش من همیشه بهت افتخارکردم ومیکنم اشکم در اومد گفتم تو که باز دوباره شروع کردی به گفتن این حرفها،سرش رو انداخت پایین ومعذرت خواهی کرد وچندتا شوخی کرد تا از اون حال وهوا در بیام،دیگه وقت رفتنش بود من ورسوند جایی که مادرم برای جلسه قرآنیش رفته بود..دم در هی این پ و اون پا میکرد،انگار نمیتونستیم از هم جدا بشیم،موتورش رو روشن میکرد که راه بی افته بره ولی باز خاموش میکرد وسرصحبت رو باز میکرد،بعد چنددقیقه این پا واون پا کردن گفت دیگه باید برم وقت رفتنه، بهش گفتم خیلی مراقب خودت باش دلم برات تنگ میشه،گفت دل من بیشتر برات تنگ میشه توباید بیشتر مراقب خودت باشی،«نمیدونستم داره برای ماموریت شمال غرب میره واسه اینکه نگران نشم چیزی بهم نگفت»اشک توی چشم هردومون جمع شد،موتور رو روشن کردو رفت...رفت و رفت و رفت..تا جایی که چشمم میدید داشتم از پشت نگاش میکردم نمیدونم چرا توی دلم به خودم گفتم نگاش کن شاید دیگه هیچوقت نبینیش،دلم ریخت خیلی گریه کردم.راس ساعت 12بهم زنگ زد واولین نفری بود که تولدم رو بهم تبریک گفت 🔻وقت رفتن کاش در چشمم نمی غلتید اشک...