مرور خاطرات ...
به رخت خواب ها تکیه داده بود. دستش را روی زانوش که توی سینه اش کشیده بود، دراز کرده بود و دانه های تسبیحش تندتند روی هم می افتاد، منتظر ماشین بود، دیر کرده بود.
مهدی دورو برش می پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می کرد ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً محل نمی گذاشت. همیشه وقتی می آمد مثل پروانه دور ما می چرخید، ولی این بار انگار آمده بود که برود. خودش می گفت «روزی که من مسئله ی محبت شما را با خودم حل کنم ، آن روز ، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم « تو خیلی بی عاطفه ای، از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.» صورتش را برگردانده بود و تکان نمی خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.
بندهای پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود، با حوصله بست.
مهدی را روی دستش نشاند و همين طور كه از پلهها پايين می رفتيم گفت « بابايی! تو روز به روز داری تپل تر می شی. فكر نمی كنی مادرت چطور می خواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.
چند دقیقه ای می شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیفتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سرجا میخ کوبم کرد. نمی خواستم باورکنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون قدر نماز می خونم و دعا می کنم که دوباره برگردی.»
پ.ن:
امان از وقتی که دلت گرفته باشد، خاطره هم بخوانی.
امان از وقتی که آن
#مهدی ، تو باشی...
نوشته شده توسط
#محمد_مهدی_همت#سردار_خیبر#محمد_ابراهیم_همتhttps://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg