#تعبیر_یک_رویا قرار دو
#برادر با هم
#سید مصطفی میرشاکی فرماندهی گردان شهدا را برعهده داشتند .بعد از شهادت ایشان برادرش
#سید جواد این وظیفه سنگین را بر عهده گرفت و یک روز قبل از شروع عملیات کربلای 5 در شهر خرمشهر ،پس از فریضه نماز صبح صدای گریه ای شنیده شد ، به دنبال صدا گشتیم ،
سید جواد بود که آرام آرام می گریست و ناله می کرد . اول خواستم سکوت و تنهاییش را برهم نزنم اما تکان شانه های
سید جواد قلبم را تکان داد . پرسیدم
سید چه شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
گفت : این چند روز خیلی نگرانم
گفتم از چی ؟
گفت : من باید به عنوان فرمانده این بچه ها را به عملیات ببرم ، مسئولیت این ها را دارم ، می ترسم نکند به خاطر ناتوانی من در فرماندهی خونی از این عزیزان به زمین بریزد و فردای قیامت نتوانم جوابگو باشم ، اما دیشب برادرم
سید مصطفی را درخواب دیدم با من حرف زد گفت :
سید جواد ناراحت نباش من میایم و فرماندهی بچه ها را به عهده میگیرم خودم آن ها را به عملیات می برم و برمی گردم قول میدهم که خون از دماغ کسی نریزد . اما تو هم باید قول بدی که بعد از عملیات پیش ما بیایی !
فردای آن روز عملیات شروع شد
سید نیروهایش را به عملیات برد و در حالی برگشت که از آن گردان حتی یک نفر هم شهید یا مجروح نشده بود .
سید نیروهایش را به عقب آورد و خودش به قصد برگشتن به خط مقدم راهی شد .
هنگام رفتن در سه راهی امام رضا (ع) ترکشی به گردن
سید اصابت کرد تا این بار او به قولی که به برادر داده بود عمل کند
#سید_مصطفی_میرشاکی #سید_جواد_میر_شاکی @bisimchi1