🖍 عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"
قسمت بیست و هشتم
💌یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم بهم خورد. آقای اسفندیاری زود
#دکتر آورد بالای سرم.
دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش از
#دو_کوهه یک دسته#شقایق_وحشی چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند. .
نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب راهم می داد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی می خرید می آمد. یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید. منوچهر سر دو تا بچه می دانست خدا بهمان چه می دهد.
خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت:«می روم
#حرم .» خلوتی می خواست که خودش را خالی کند. مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند. .
وقتی می خواستند برگردند، منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشکر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر بزند، اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دوماه برگشتم جنوب.
رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود.
دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم آمدیم. هوس هندوانه کردم. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را بردم دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسم را گفتم. .
منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننه خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت. بار برای جایی می برد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید.
گفتم:اوه، تا خانه صبر کنم؟ همین حالا بخوریم. ولی چاقو نداشتیم. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.
سرش را تکان داد و گفت:«چه دختر نازپرورده ای بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد.» .
#شهید_منوچهر_مدق#کتاب_اینک_شوکران @bisimchi1