🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و " منوجهر مدق"
قسمت بیست و پنجم
💌شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی. ولی سخت بود.
با بقیه ی خانم ها هم صحبت کردیم؛ همه راضی شدند. فردا صبح به آقای صالحی، که وسایل صحبانه را آورد، گفتیم ما بر می گردیم شهر خودمان؛ برایمان بلیت قطار بگیرید.
باید خداحافظی میکردم. وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم. هرچه می گفتم باز احساسم را نگفته بودم. فقط نمی خواستم این لحظه تمام شود. نمی خواستم بروم. توی چشم های منوچهر خیره شدم.
هر وقت می خواستم کاری کنم که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را می کردم و رضایتش را می گرفتم. اما حالا که نمی توانستم و نمی خواستم او را از رفتن منصرف کنم.
گفتم: برای خودت نقشه
#شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو
#شهید نمی شوی. منوچهر گفت:«مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالای سرم، عمل نمی کند، موهایم را با قیچی می چینند و سالم می مانم؛ معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای. نمی گذاری بروم.
#فرشته . نمی گذاری.» نفس راحتی کشیدم.
و با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوی صورتش و گفتم: پس حواست را جمع کن، منوچهر خان. من آن قدر
#دوستت_دارم که نمی توانم با خدا از این معالمه ها بکنم. .
علی را نشاند روی زانویش و سفارش کرد: « من که نیستم، تو مرد خانه ای. مواظب مامانی باش. بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود.» با علی این طوری حرف می زد.
از فرداش که می خواستم بروم جایی، علی میگفت: مامان، کجا می روی؟ وایستا من دنبالت بیایم. احساس مسئولیت می کرد. حاج عبادیان، منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند. .
آن شب غمی بود بینمان. جیرجیرک ها هم انگار با غم می خواندند. ما فقط
#عاشقی را یاد گرفته بودیم. هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم. همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم، گوشه ی ذهنمان مشغول بود؛ مردها به کارهاشان فکر می کردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان.
یک دل سیر با هم نبودیم
#شهید_منوچهر_مدق#کتاب_اینک_شوکران @bisimchi1