🖍عاشقی به سبک "فرشته ملکی " و "منوچهر مدق"
قسمت هفتم
💌#زندگی مسئولیت داشت و من کاری بلد نبودم. حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم.
شد سوپ. آبش زیاد شده بود؛ کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره، منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم.
شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت:«چشمم کور، دنده ام نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرد، هرچه درست کند می خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می خورد.
به من می گفت:« دانه دانه بپز، یک کم دقت کن، یاد می گیری.»...روزی که آمدند
#خواستگاری ، پدرم گفت: نمی دانی چه خبر است پدر و مادر منوچهر آمده اند
خواستگاری تو.
خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه اتاق
#نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک
#خواستگار پول دار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت، تا دوم راهنمایی خوانده بود و رفته بود سر کار.
توی مغازه مکانیکی کار می کرد؛ خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید می گفت: تو دیوانه ای، حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی؛ کی این کار را می کند.!؟ خب من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد، یک ماه. ما هم را می دیدیم، منوچهر نگران بود برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد.
گفت:« من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه، لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم
#فرشته ؟»...منوچهر صبور بود بی قرار که می شد منم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند.
گفتم: اگر مخالفید با پدرم می رویم محضر
#عقد می کنیم. خیالم از بابت او راحت بود. آنها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: نمی خواهم
#مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.
اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان.
#عید_قربان عقد کردیم؛ عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم. .
ادامه دارد....
#شهید_منوچهر_مدق#کتاب_اینک_شوکران@bisimchi1