🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق"
قسمت دوازده
💌دلم می خواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چه قدر خسته است. لااقل برایش
#چایی درست کنم. گفت:«برات چایی دم کنم؟»...گفتم: نه چایی نمی خورم.
گفت: «من که می خورم» گفتم: ولش کن. حالا نشسته ایم. گفت: «دوتایی برویم درست کنیم؟» سماور را روشن کردیم. دوتا نیمرو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل
.
مادرم زنگ زد گفت: من باید زنگ بزنم
#عید را
#تبریک بگویم؟ گفتم: حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیالتان راحت است. حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادرم سلام احوال پرسی کرد.
صبح همه آمدند خانه ی ما. ناهار خانه ی پدر منوچهر بودیم. از آنجا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید عید. به نظرم شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سر تا پایش را ورانداز کردم و مبارک باشیدی گفتم.
برایش عیدی شلوار لی خریده بودم، اما منوچهر معذب بود. می گفت:«
#فرشته باور کن نمی توانم تحملش کنم.»...چه فرق هایی داشتیم! منوچهر شلوار لی نمی پوشید؛ ادوکلن نمی زد. من یواشکی لباس های او را ادوکلنی می کردم.
دست به ریشش نمی زد، همیشه کوتاه و آنکادر شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند.
#انگشتر طلایی را که پدرم سر عقد
#هدیه داده بود. دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب
#عروسی کراوات بزند، اما من این چیزها را دوست داشتم.
.
مادرم میگفت: الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو افتاده؛ و دایی حرفش را تایید کرد. من از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود قند در دلم آب می شد.
اما به ظاهر اخم کردم و به منوچهر چشم غره رفتم و گفتم: وقتی من را اذیت می کند که نیستید ببینید..
.
#شهید_منوچهر_مدق#کتاب_اینک_شوکران @bisimchi1