قبل از علمیات، کلاسی رو گذاشتند برای توجیه امداد و اینکه اگر کسی زخمی شد، بداند چگونه جلوی خونریزی خود را بگیرد،شهید بریهی سر کلاس حاضر نشد و آخر کار موقع تقسیم باند و لوازم امداد اولیه، سر رسید.
دوست و همرزم شهید به آقا عبد الزهرا گفت: سرکلاس نمیایی، میری بالا، رب گوجه میشی، نمیدونی باید چی کار کنی.
شهید خندید و بعد باند رو تحویل گرفت و به شوخی (که الان معلوم میشه زیادم شوخی نبود) باند رو کف دستش گرفت و دستش رو روی پهلوی راست خودش گذاشت و گفت: یعنی اگر اینجا تیرخورد اینجوری بگذارم؟ بعد قه قه خندید و رفت...
شب عملیات موقعی که درگیر شدیم، من سعی داشتم به کمک بچهها بیام.
بالای سر هرکسی اومدم، تلاش کردم کمکش کنم،وقتی رسیدم بالای سر عبدالزهرا، دیدم از پهلوی راستش داره به شدت خون میاد. با باند دستم رو گذاشتم روی زخم، دیدم دستم توی
بدنش فرو رفت یاد شهید افتادم و همونجا خیلی گریه کردم...
بعد پیشونی شو بوسیدم، چشماشو بستم و رفتم کمک دیگر بچه ها...
(راوی: همرزم شهید)
#شهید_علی_بریهی#شهدای_غریب_یگان_ویژه_صابرین#شهادت_ارتفاعات_جاسوسان_پژاک#تاریخ_شهادت_13شهریورسال_90@bisimchi1