۲۵ آبان...
به قلم خواهر بزرگوار
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری:
هرسنگ را که می گذاشتند، بخشی از دلم را انگار زیرسنگ دفن میکردند. باهرسنگ، خاطراتت یک به یک مرور می شد، سنگ تمام را می گویم، سنگ لحد...
در بارانی ترین دوشنبه عمرم، حرم امامزاده علی اکبر، آمده بودیم
برای بدرقه ات به بهشتی که برایت تدارک دیده بودند. از آن لحظه ک بر خاک خوابیدی، صدایی در جانم میگفت: مهیای رفتن است،
برای بار آخر تماشایش کن...
هربار این صدا در دلم آمد، ملتمسانه درخواست کردم: بروید کنار، بگذارید محمد را ببینم.
چنان آرام خوابیده بودی که انگار خاک سرد آبان ماه بهترین آرامگاه و شال عزای سیدالشهدا گرم ترین همسفرت خواهند بود، بی توجه به قیامت اطرافت و بی واهمه از آنچه پیش روست.
سنگ اول را که گذاشتند، باراولی را به خاطر آوردم ک دیدمت.
سنگ دوم که رسید، تمام کودکی هایمان مرور شد.
نوبت سنگ سوم شد: شیطنت های نوجوانی ات.
سنگ چهارم را که گذاشتند، رویای جوانی ات هرچند کوتاه اما دلنواز گذشت.
با سنگ پنجم، به یادآوردم شعفی را ک در صدایت بود وقتی گفتی: اسمم در لیست اعزام است، نمیدانی چقدر دوست دارم با
#اسرائیل بجنگم.
سنگ هفتم، تلفن آخرت: به خدا دیگه
#خالص شدم، دعاکن شهید بشم، دیگه خسته ام...
به سنگ آخر که رسید، انگار همه را روی قلب
من نهادند، ناله از دل بلند شد که: جلویش را بگیرید، اگر برود دیگر برگشتی درکار نیست، نگذارید...
اما آب پاکی را روی دستم ریختند: دیگر کسی زورش به محمد نمی رسد...
امان از سنگ آخر
بافاصله ای امن ک آسیب نبینی/
بنشین و فقط شاهد ویرانی
من باش...
رفتی که باز راه نیفتند بی پناه/
با دست های بسته اسیران دیگری
#بلند_تر_شده_طومار_استواری_ما#بیا_دوباره_دیدنت_برای_من_بسه@bisimchi1@Shahid_Dehghan