🖍#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"
دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد.اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به
#او نگاه می کردم و
او به
#من.
قسمت پنجم
💌بعد#انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس
#خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم.
آن روز می خواستم بروم کلاس خیاطی، در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با
#لطیفه خانم همسایه روبه رویی کار داشتن. لای در باز بود، رفتم توی حیاط. دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد.
اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به
او نگاه می کردم و
او به من. تا
او بلند شد و رفت توی اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون؛ گفت:
#فرشته جان کاری داشتی؟ تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر شماست.
منوچهر را صدا زد و گفت می رود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود. از من پرسید کجا می روی؟ گفتم: کلاس. گفت: وایسا منوچهر می رساندت. آن روز منوچهر ما رساند کلاس؛ توی راه هیچ حرفی نزدیم.
برایم غیر#منتظره بود، فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به این که همسایه باشیم. آخر همان هفته رفتیم فشن، باغ پدرم. منوچهر و پدرم نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند.
بعد چوب بلندی که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و همه ی بچه ها را صدا زد که با خود ببرد کنا رودخانه. منوچهر هم آمد. بچه ها توی آب بازی می کردند، من نشستم روی سنگی و دستم را بردم توی آب؛ منوچهر رو به رویم دست به سینه ایستاد
و گفت:«من می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم.» گفتم: خب نمانید. گفت:«نمی دانم چطور بگوییم.» دلم می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند. از طفره رفتن بدم می آمد.
به خصوص اگر قرار باشد آن آدم شریک#زندگیم باشد؛ باید بتواند غرورش را بشکند. گفتم: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. منوچهر دستش را بین موهایش کشید، چون جوابی نداشت. کمی ماند و رفت.
پدرم بعد از آن بار چند بار پرسید فرشته منوچهر به تو حرفی زد؟ گفتم: نه راجع به چی؟ می گفت: هیچی همین جوری پرسیدم
#شهید_منوچهر_مدق#کتاب_اینک_شوکران@bisimchi1