#بسم_الله_الرحمن_الرحيم #قربة_الى_الله .
میگفت عمار که شهید شد خیلی گله داشتم.
از خدا گله داشتم که چرا آخه الان...
تو اون وضعیت جبهه و عملیاتها، جای عمار حسابی خالی بود و حالا نبود... میگفت گله داشتم، آخه چرا الان...
میگفت چند وقتی بود که نبل و الزهرا آزاد شده بود. یک شب خوابی دیدم.
خواب دیدم ماموریت یکی از محورهای به سمت نبل رو به تیپ دادن. فرمانده هم عمار بود...
عمار مثل همیشه جلوتر از نیروها بود و مثل مرد میجنگید و میزد و میگرفت.
میگفت عمار با چندتا از نیروهاش زده بود به دل دشمن و ازش خبری نبود.
همه توی مقر فرماندهی جمع شده بودیم و از نگرانیِ عمار دل تویِ دلمون نبود.
زمان هر چی میگذشت بیخبریِ از عمار دلشورهمون رو بیشتر میکرد. ترس اینکه نکنه عمار افتاده باشه دست دشمن و اسیر شده باشه...وای....دیگه به این راضی شده بودیم که دست به دعا برداریم از خدا شهادتش رو طلب کنیم.
میگفت تو اون شرایط اضطراب و نگرانی و دلواپسی و
#دلتنگیعمار اومد.
جلو روم ایستاد و گفت خوب شد؟ همین رو میخواستی؟ چرا اینقدر گله داشتی از شهادتم؟ حالا بهتر شد؟ چرا تسلیم حق نبودی...
.
.
بیشتر از چهارصد روز گذشته
دلواپسیم
نگرانیم
بی خبریم
دلتنگیم...
خدایا، نه اینکه به حکمتت شک داشته باشیم، نه اینکه زبونمون لال روی حرف شما بخوایم حرفی بیاریم، نه اینکه گله و شکایتی باشه، فقط
ما
دلمون
براش
تنگ شده...
خدایا
نه اینکه اون از مشیّتت دلگیر بوده و زبون به گله باز کرده بوده،
اون فقط دلش برای عمار تنگ شده بود...
خدایا
ما،
فقط
یه سفر
پایِ پیاده
تا کربلای حسینت
که با هم سینه بزنیم برای زینبت،
و گریه کنیم برای رقیهات،
و توسل کنیم به
ام
البنینت،
که یه نفس رفیقامون رو تا حرم اسم ببریم و دلمون رو سبک کنیم به یاد ابالفضلت...
که....
ما
دلمون تنگه.
شما رو قسم میدیم به مادر باب الحوائج
یا رآدَّ یُوسُفَ عَلى یَعْقُوبَ
یا کاشِفَ ضُرِّ اَیُّوبَ...
یا مُجیبَ نِدآءِ یُونُسَ فِى الظُّلُماتِ...
ما دلمون تنگ شده
پناهش باش
مراقبش باش
امیدش باش
نجاتش باش
عافیتش باش...
خدایا
ما
فقط
دلمون
تنگ
شده.....
#یا_امالبنین_سلام_الله_علیهالطفا، دعا کنید
#يا_مطلق_الأسارى@bi_to_be_sar_nemishavadd