Смотреть в Telegram
💎نمایشنامه: " پرده آخر " بقلم: شاهین بهرامی صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشسته‌اند. صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است. مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد می‌شود و به سمت آن دو می‌آید و آرام روی زمین می‌نشیند.) مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده زن: آره دارم می‌بینم، پس چرا انقد ناراحته؟ مرد: خب چرا از خودش نمی‌پرسی؟ زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته می‌ترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که می‌شناسی مرد: آره موافقم زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم. مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟ زن: آره بیار، از هیچی بهتره مرد: بفرما، خدمت شما زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه‌؟ مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور.... زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه! مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند] مرد: نه! نه! غیرممکنه زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمی‌دونی این چقد بد رانندگی میکنه مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خاله‌ی بیچاره‌ام از دلشوره‌ی همین منصور سکته کرد مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟ زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه... مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟ زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و روده‌مون زد بیرون مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن... آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا ( منصور می‌ایستد و چند ثانیه‌ای به آن دو خیره می‌شود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج می‌شود.) زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟ مرد: آره، خیلی مسخره‌ست، مگه این نمرده بود؟ زن: شایدم‌ نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟ مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه... مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب زن: [ آب دهنش را قورت می‌دهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،... میگم وحید، نکنه منصور زنده‌اس و ما مُردیم؟! مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟ مرد: چه ربطی داره؟ زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش. زن: آره میدونم، منم‌ واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه.. مرد: خدا بهش رحم کنه... [ پرده ] پایان #نمایشنامه #پرده_آخر #بقلم: #شاهین_بهرامی داستان‌های کوتاه جهان...! 🖋☕️ @best_stories
Telegram Center
Telegram Center
Канал