Смотреть в Telegram
به خودت باور داشته باش
#رمان_ازدواج_اجباری #نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا #قسمت ششم هجران گفت مادرم است شایان گفت ترابه خدا قسم جواب بده اینگونه مادرت راعذاب نده هجران موبایل را جواب داد صدای پر از بغض مادرش را شنید گفت چی شده مادر همه چیز خوب است؟ مادر‌ گفت کجا هستی پسرم میدانی در…
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت هفتم

وقتی به شفاخانه رسیدند پدر هجران‌ را به اطاق عاجل بردند و هجران با مادر و‌خواهرش پشت دروازه اطاق منتظر ایستادند سه ساعتی میکذشت داکتر از اطاق بیرون شد و گفت شفا باشد بالای مریض تان حمله ای قلبی آمده فعلاً منتظر هستیم حال شان کمی بهبود پیدا کند شما حالا میتوانید به دیدن اش بروید ولی کوشش کنید او را هیجانی یا هم ناراحت نسازید همه با هم چشم گفتند و داخل اطاق شدند هجران‌ خودش را به پدرش رساند و گفت پدر جان‌ پدرش چشمانش را باز کرد هجران گفت خداوند شما را دوباره به من بخشید پدرش گفت بهتر بود میمردم از اینکه پیش همه سرم خم شود هجران گفت اینگونه نگو‌ پدر جان پدرش دست هجران را گرفت و‌ گفت عزت من دست تو است لطفاً حرفم‌ را قبول کن وعده میدهم درست دو‌ ماه بعد از اینکه با حوا نکاح کردی پشت دختری که میخواهی خواستگاری بروم برایت بهترین عروسی میگیرم خودم دست دختری که میخواهی را در دست ات میگذارم هجران با اینکه یک درصد هم رضایت نداشت گفت درست است پدر جان قبول دارم فقط شما زودتر خوب شوید هر چی بخواهید انجام میدهم
هجران از اطاق بیرون شد خودش را به حیاط شفاخانه رساند گوشه ای روی دراز چوکی نشست و مثل طفلی که از مادرش دور شده باشد شروع به گریه کرد صدای گریه هایش هر لحظه بلند تر میشد حس بیچارگی او را خفه میکرد دستی روی شانه اش گذاشته شد به سوی صاحب دست دید مردی با چپن سفید بود مرد پهلویش نشست و پرسید کسی فوت کرده؟ هجران جواب داد بله داکتر صاحب آن مرد دوباره پرسید کی بود و زندگی سرت باشد هجران گفت قلبم، آرزوهایم و آینده ام ,آن مرد که چیزی از حرفهای هجران نفهمید گفت شاید بخواهی تنها باشی از جایش بلند شد که هجران گفت داکتر میتوانم شما را در آغوش بگیرم و بدون اینکه جوابی از داکتر بشنود او در آغوش گرفت و دوباره صدای گریه اش بلند شد برایش مهم نبود این مرد کی است برایش مهم نبود که این مرد در موردش چی فکر میکند او به یک آغوش نیاز داشت که در آن اشک بریزد بعد از چند لحظه گفت تشکر داکتر صاحب داکتر که فکر میکرد هجران دیوانه است گفت خواهش میکنم و به راهش رفت هجران موبایلش را از جیب اش بیرون کرد گلویش را صاف کرد تا مرسل نفهمد که هجران گریه کرده و‌ شماره اش را گرفت صدای گرفته ای مرسل را پشت خط شنید پرسید چی شده مرسل چرا صدایت گرفته؟ مرسل جواب داد چیزی نیست چطور هستی تو؟ هجران گفت میدانم چیزی شده بگو پنهان نکن مرسل گفت هجران از صبح که حالم خوب نیست دلم گواهی بد میدهد احساس میکنم اتفاق بدی می افتد حس‌ میکنم تو از من چیزی را پنهان میکنی

صدای هق هق هجران بلند شد مرسل نگران پرسید چی شده هجران چرا گریه میکنی؟
هجران گفت مرسل همه چیز خراب شد هجران ات شکست خورد مرسل پرسید منظورت چیست چی شده؟ هجران همه اتفاقات را برای مرسل تعریف کرد ولی اینکه تصمیم پدرش را قبول کرده برای مرسل نگفت مرسل چند لحظه ساکت شد بعد پرسید پدرت حالا چطور است؟ هجران جواب داد در بخش مراقبت های جدی است داکتر گفت باید استرس برایش ایجاد نشود مرسل چیزی نگفت هجران ادامه داد من از تو جدا شوم دیوانه میشوم قسم به الله بدون تو نمی توانم تو برایم یک راه نشان بده مرسل گفت حرف پدرت را قبول کن بخاطر من مقابل پدرت ایستاده نشو هجران گفت تو چی میگویی من این کار را نمیتوانم مرسل گفت اگر پدرت را چیزی شود نه تو خودت را بخشیده میتوانی نه هم من پس هر چی پدرت میگوید همانطور کن هجران پرسید اگر من با حوا نکاح کنم و بعد پشت تو خواستگاری بفرستم قبول میکنی؟
مرسل جوابی نداد هجران دوباره سوالش را پرسید مرسل گفت اگر تو نکاح کنی وجدانم‌ برایم اجازه نمیدهد با مرد زن دار در ارتباط باشم پس مرا ببخش هجران از من حالا راه من و تو جدا برو هر چی پدرت میگوید همانطور کن موبایل قطع شد هجران به صفحه موبایل نگاه کرد و‌ گفت یعنی تمام شد چشمانش سیاهی کرد دوباره روی دراز چوکی نشست و سرش را محکم میان دستانش گرفت باورش نمیشد به همین سادگی رابطه اش با مرسل تمام شده باشد با صدای مادرش سرش را بلند کرد مادرش گفت پدرت ترا صدا میزند هجران از جایش بلند شد و با قدم های خسته به سوی ساختمان شفاخانه رفت

آخر هفته فرا رسید مادر هجران به اطاق هجران رفت دروازه ای اطاقش را آهسته باز کرد چشم اش به هجران خورد که کنار کلکین اطاقش نشسته و به بیرون نگاه میکند داخل اطاق شد و گفت پسر جذابم چرا اینقدر وقت بیدار شدی هجران به سوی مادرش دید مادرش با دیدن هجران وحشت کرد دستش را روی قلبش گذاشت و گفت این چی وضعیت است نزدیکش رفت دستی به صورتی هجران که مثل گچ سفید شده بود کشید به چشمهایش که مانند کاسه های خون شده بود نگاه کرد و گفت پسر مهربانم توته جیگر مادر خود خاک ات شوم این پدر ظالم ات ترا به چی حال و روز انداخته هجران چیزی نگفت و دوباره به بیرون دید.

ادامه دارد
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств