یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام فندقی! لطفا این کیک سیبزمینی را آن بالا برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها کیکم را بخورند.» فندقی قبول کرد. سبدش را با طناب پایین فرستاد و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصری برمیگردم.»
خرگوشک از درخت خیلی دور نشده بود که یک دفعه، یک از شاخه بالایی تِلِپی افتاد پایین. فندقی عقب پرید. جغد همسایه بود که روی کیک افتاده بود. جغد خوابآلود بالهایش را لیس زد و گفت: «پیف! چه بدمزه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیج خواب به لانهاش برگشت!
فندقی به سوراخ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»...
⚽️بچهها شاد و شنگول مشغول تمرین بودند. سینا از دور به سویشان میآمد. همین که نزدیک شد، او را سؤالپیچ کردند: چه خبر؟ چی شد؟ خوشخبر هستی یا نه؟ کِی چمن میکاره؟ سینا گفت: «با یک جمله خیال همهتان را راحت کنم: میخواهد زمین را زیر و رو کند!» همگی یکصدا فریاد زدند: «زیر و رو؟ یعنی چی؟ چرا؟ کِی؟»
🤾♂️دست از تمرین کشیدند. ناراحت و نگران دور هم نشستند. کاظم گفت: «روز جمعه که مسابقه داریم، میخواهد اینجا را زیر و رو کند، بخشکی شانس!» بهمن گفت: «بهتر است از حالا به آقای دوستی بگوییم: آقای دشمنی!» احمد گفت: «یک عده زمین چمن دارند، آن وقت ما همین زمین خاکی پر از قلوه سنگ را هم داریم از دست میدهیم.» سینا گفت: «خدا کند پشیمان شود.» حامد گفت: «دلت خوش است ها! او میخواهد در اینجا پاساژ ده طبقه بسازد و کلی سود کند. پشیمان شود؟!»...
🔔نزدیک غروب، زنگ در به صدا درآمد و من با سرعت به طرف جالباسی رفتم. مانتویم را پوشیدم و چادرم را سرم کردم. وقتی به اتاق پذیرایی رفتم و سلام کردم، زن عمو نگاهی به من انداخت و گفت: «ماشاءالله چقدر بزرگ شدی زینب جان! بیا اینجا کنار زن عمو بنشین، ببینم چه حال و خبر؟»
👨🏻عمو حسین در حالی که لبخند میزد، به اطراف نگاهی کرد و گفت: «زینب خانم! اینجا که کسی نیست. حمید که تازه امسال رفته کلاس دوم ابتدایی، حامد هم که هنوز مدرسه نمیرود؛ پس شما برای چه کسی حجاب گذاشتهای؟!»
💬خندیدم و گفتم: «از امروز دیگر قرار است جلوی مردها حجاب بگذارم. درست است که حمید و حامد بچه هستند؛ اما شما که مرد هستید!» با گفتن این حرف همه شروع کردند به خندیدن. من که از خنده آنها تعجب کرده بودم، مات و مبهوت نگاهشان میکردم. مادرم گفت: «دخترم! منظور از مردها، مردهای نامحرم هستند. عموی پدرت به شما محرم است. اگر دلت خواست، میتوانی پیش عمو حسین چادر و مقنعه سرت نباشد.»