بسم الله البصیر
#اکلیلها و
#نگینها پیشتر
ها جایشان فقط پشت
#پلکها و
#لباسهای شب و
#جواهرات آویزان به گوش و گردن بود. چشمک میزدند که :"
#نگاهم_کن ".
آن
ها که میخواستند بگویند "
#نگاهم_نکن " همه چیزهایی را که
#برق داشتند و
#چشمک میزدند
#میپوشاندند. حتی
#برق_نگاههایشان را . بلندترین صدای "
#نگاهم_نکن " مال
#چادرها بود. آنها
#مشکی بودند.
#ساده و
#بلند. همه برق
ها و تمام قامت را میپوشاندند. تمام آن چیزی که حتی اندکی احتمال میرفت رد نگاه ناامنی را به دنبال خودش بکشد.
حالا فریاد "نگاهم نکن" چادرها دارد کمرنگتر میشود. اکلیل
ها و نگین
ها از زور زیادی سرریز کردهاند. ریخته اند روی
#جورابها و
#آستینها و
#روسریها. روی چادرهای رنگی و (چه کسی باورش میشد؟!) مشکی حتی.
قدیم
ها یک چیزهایی با چادر "جور" نبود. دیدن ناخنهای
#لاک زده زن چادری، مثل دیدن گوشت توی شله زرد بود. کسی باورش نمیشد چهرهای که چادر قابش گرفته،
#نقاشی شدهباشد.
آن وقت
ها چادری
ها زور میزدند که چادری باشند. زور میزدند که شیوه نگاه و راه رفتنشان با صدای چادرشان هماهنگ باشد. اگر چادر میگفت "نگاهم نکن" نگاه و رفتار و کلام و قدم همه همراهیاش میکردند.
حالا بعضی چادری
ها زور میزنند شبیه چادری
ها نباشند. چادرها در کنار لاک و
#آرایش و بعضأ موهای به عمد بیرون آمده
#بلاتکلیف شدهاند. دیگر خودشان هم نمیدانند حرف حسابشان چیست؟
ما گیج شده ایم. هم از نگاه های
#ناامن می ترسیم, و هم از اینکه به چشم نیاییم. هم از نگاه های خیره حال مان بد می شود و هم از از اینکه
#امل مان بدانند. می ترسیم اگر دیده نشویم, گم شویم.
#محو و
#غایب شویم. از
#گم_شدن می ترسیم, و لاجرم
#چگونه_بودن مان را هم گم کرده ایم و تکلیفمان با خودمان و پوشش مان و نگاه های دور و برمان معلوم نیست.
«
#مادرمان » می دانست قرار است
#شبانه تشییعش کنند, آنهم
#مخفیانه. توی آن
#تاریکی شب غیراز خانواده اش و چندتا از اصحاب درجه یک رسول الله کسی قرار نبود دنبال
#جنازه راه برود. اما ناراحت بود.همه اش می گفت: "وقتی از دنیا رفتم به رسم عرب جنازه ام را روی تخته حمل نکنید. حجم بدنم معلوم می شود."
تا اینکه اسماء به داد مادر رسید: "حبشه که بودم مرده های شان را داخل
#تابوت می گذاشتند و روی آن را می پوشاندند."
گل از گل مادر شکفت. بعد از رفتن پدرش اولین و
#آخرین بار بود که مادرمان
#خندید.
مادرمان تکلیفش با خودش و پوشش اش معلوم بود. خوشا به حالش که می دانست
#کجا_باید_به_چشم_بیاید ؛ آن نگاه امنی را که ناظرش بود,
#گم_نکرد و لاجرم هیچوقت
#گم_نشد...
میان اینهمه تلاش برای
#جلوه_گری, میان برق نگاه
ها و نگین
ها و اکلیل
ها,
#دغدغه_های #مادرمان دارد بین مان غایب می شود...
نگذاریم...