راستشو بخوای تا لحظه آخری که پروازت بپره امیدوار بودم ماموریتت کنسل بشه. یک ماهی بود تو برزخ و اضطراب بودیم تا مشخص یشه کی قراره بری. صبح اون روز پنجشنبه، زودتر از همیشه از خوابی که مدتها بود دوست نداشتی بیدار شدی، کولتو که باهم بسته بودیم چک کردی، چند باری بیرون رفتی و با دوستات خداحافظی کردی، دیشبش رفته بودی خرید، کیسه نجات خریده بودی، همه نشانه هایی که میشد بدی رو دادی که این سفر آخره اما من نمیخواستم بپذیرم، نمی تونستم! ... موقع رفتن نذاشتی حتی تا پایین پله ها و دم در باهات بیایم، کوله اتو رو کتفت انداختی، سنگین بود، قیافت درهم شد، نگرانت شدم که با این درد کتف مجروحت، چطوری میخوای اسلحه دست بگیری؟ دوباره گفتم عین دفعه های قبل از پسش برمیای. ... بغض همه وجودمو گرفته بود، اما گفته بودی گریه نکنم! گریه نکردم سست نشه پات. گریه نکردم با خیال راحت بری! از راه پله که پیچیدی درو بستم و رفتم تو اطاقت،از پشت پنجره دیدم که رفتی، ترک موتور دوستت نشستی و رفتی."من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود" .
امروز یک سال ازون آخرین نگاه قشنگت میگذره! باورم نمیشه بی تو چجوری زنده ام؟ چجوری زنده ایم؟ چجوری نفس می کشیم وقتی نفسمون نیست؟ جز اینه که خودت مواظبمونی؟! .